دوشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۶



ادامه:

کوين: خب، منو که ميدوني 30 سالمه.....از دار دنيا يه خواهر دارم که با شوهرش و بچه ش تو اسپانيا زندگي ميکنه. مادر و پدرم وقتي خيلي کوچيک بودم تصادف کردن، مامانم در جا فوت شد اما پدرم فلج شد، هيچ کاري نميتونست بکنه. اون موقع تازه کاراي کالين، خواهرم، جور شده بود که بره، دلم ميسوخت براش. واسه همين انقد داد زدم و دعوا راه انداختم که راضي شد بره. خودمم شدم پرستار بابام..

من: چند سالت بود؟

کوين: 10 سالم بود. ميدوني که، هيچکي به يه پسر 10 ساله کار نميده. واسه همين مجبور بودم يه کاري بکنم که حضوري نباشه. شروع کردم به نقاشي..نقاشي م از بچگي م خوب بود، واسه همين بابا واسه م بوم و سه پايه و رنگ و قلم مو خريده بود. دو سه تا نقاشي کردم و دادم دست يکي از دوستاي پدرم.آدم خوبي بود خدا بيامرز. کارامو برد فروخت به يه گالري نقاشي، اونم خوب خريد..از دوست بابامم قول گرفت که از اين به بعد کارامو خودم ببرم پيشش.کارم شده بود صبح تا ظهر مدرسه رفتن و بعد از ظهر تا شب کار خونه کردن و نقاشي کردن..

تقريبا تا 18 سالگيم کارم همون بود. ديگه با صاحب گالري دوست شده بودم. اونم اگه ميديد کسي هست که بتونه کمکمون کنه معرفي مي کرد. تا اينکه يکي از مشترياي ثابت اونجا بهم پيشنهاد داد برم تو شرکتش طراحي کنم.

من: همين ايده؟

کوين: آره، منم قبول کردم..هم تو شرکت کار مي کردم هم براي گالري نقاشي مي کردم..و تقريبا 6 ماه بعدش بابام رفت پيش مامانم..بيچاره خيلي زجر کشيد..اما راحت شد..

من: خودتم خيلي زجر کشيدي..اون همه سال تنهايي اون همه کار کردن، عذابه!

کوين: 2 ماه مرخصي گرفتم رفتم پيش کالين. بعدشم که برگشتم يه تنه کار کردم..فقط دو سه بار رفتم کالين و شوهرش و بچه شو ديدم و اومدم..

اشکاشو با پشت دستش آروم پاک کرد و گفت:

بکي من وضعيت تورو درک ميکنم..منم مثل خودت بودم..تازه من خيلي کوچيک بودم اما تو الآن 22 سالته..بايد قوي باشي و بري تو دل زندگي و مشکلاتش..خدارو شکر طرحهات حرف نداره، ميتوني کار کني، بفروشي و زندگيتونو بچرخوني. سخته ميدونم، اما نشدني نيست..

من: گفتي راجع به من صحبت ميکني..خب؟

کوين: چيز خاصي نميخواستم بگم.. ميخواستم بدوني که تا هر وقت بخواي ميتوني اينجا بموني و رو کمک هاي من حساب کني..همين.

ته دلم ممنونش بودم، يه جورايي بهم پناه داده بود:

باشه..يادم ميمونه!

يهو موبايلم زنگ خورد..نگاه کردم ديدم سوگل ه.. تا گفتم الو داد زد:

ورپريده ي آتيش پاره ي خر! معلومه کدوم گوري هستي؟ ساعت 11 شبه! کجايي تو؟! موبايلت چرا خاموش بود؟ تو خجالت نميکشي؟! مارو نصف عمر کردي دختره سرتغ..پول بيمارستانو کي حساب کرد؟ الحق که هاسميک جون راس ميگفت مغرور و افاده اي هستي..منو باش که نشناخته بودمت..

تند تند حرف ميزد..ميدونستم که اونطرف داره عين پيرزنا دستشو مي کوبه به سينه ش..خنده م گرفت:

بابا صب کن جواب بدم..يواش بابا! چرا جيغ ميزني؟ صدات مياد!!!

سوگل: خفه خفه! فقط بگو کجايي تا بيام چشاتو در بيارم بذارم کف دستت!

من: بي تربيت! جون به جونت کنن بلد نيستي مث آدم صحبت کني..پيش آقاي آوانسيان ام! پول بيمارستان رو هم خودم دادم! موبايلمم خاموش نبود..جواب نميدادم!

سوگل: بي چشم و رو! بابات گوشه بيمارستانه تو رفتي بغل آقاي آوانسيان جونت خوابيدي؟!

من: چي ميگي ديوونه؟ اين حرفها چيه؟! خجالت بکش سوگل..دري وري نگو! موقتا اينجام تا ببينم چيکار ميتونم بکنم..تو ام بيخود عصبي نشو..اگه نيومدم خونه تون واسه اين بود که نميخواستم مزاحمتون بشم..مثل اينکه تازه مامان بزرگتو بردين پيشتون ها!

سوگل: بيخود بهونه نيار! ما غريبه بوديم برات..حالا بنال آدرسو بگو بيام دنبالت! مامانم منو با دمپايي بيرون کرده گفته تا بکي رو نياري رات نميدم!

صدامو آوردم پايين و گفتم:

من که نميتونم از اينجا برم که! بذار يه امشب بگذره..زشته آخه! اين بيچاره از کارش زده امروز به من رسيده اونوقت من بگم نه مرسي ميرم؟! بذار فردا صب يه کاريش ميکنيم..الآنم خسته م ..خدافظي!

يهو جيغ زد: مسخره، خودت جاي گرم و نرمي، خب مامانم منو بيرون کرده خب!

من: من خدافظي کردما! در ضمن اگه بيرون موندي اصلا نگران نباش..کافيه يه زنگ بزني به هر کدوم از اون شماره هايي که از تو گوشي من برداشتي..همه شون حاضرن تا صب بهت پناه بدن! باي باي سوگلي!

قطع کردم و از جام بلند شدم..

با اجازه تون من برم بخوابم..روز وحشتناکي داشتم..شب به خير..

کوين: به هيچي فکر نکن و آروم بخواب!

راه افتادم برم که موبايلم زنگ خورد..اولش فکر کردم سوگل ه..اما بعد ديدم يه شماره غريبه س..

بله؟!

اون: خانوم ميناسيان؟!

صداي يه مرد بود..

خودتون هستين؟

من: بله خودمم..جنابعالي؟

اون: سرهنگ عظيمي هستم. مامور پرونده دزدي منزل شما..معذرت ميخوام مزاحم شدم..

من: اوه بله، خسته نباشيد، خواهش ميکنم..اتفاقي افتاده؟

سرهنگ: بله، يه خبر خوب دارم براتون..تقريبا هفتاد درصد وسايلتون رو پيدا کرديم. توي يه باغ نزديکي رودهن..ساکن باغ همسايه يه جابجايي اون حجم اثايه شک کرده و به آگاهي اطلاع داده و خوشبختانه وسايل شما پيدا شده..اما متاسفانه نتونستيم دزدها رو بگيريم.

از خوشحالي زبونم بند اومده بود..کوين دويد يه ليوان آب داد دستم..گوشي رو از سرهنگ گرفت و بهش قول داد که زود بريم اونجا..

تو عالم خودم بودم..از اينکه وسايلمون پيدا شده بود فوق العاده خوشحال بودم..اما وقتي ياد بابام مي افتادم گريه م مي گرفت..

سرهنگ دستور داده بود وسايل رو ببرن خونه خودمون..وقتي رسيديم خونه پر بود از پليس و کارگر..داشتم وسايل رو چک ميکردم که سرهنگ صدام زد..

بله؟ سلام، خسته نباشيد..

سرهنگ: سلام خانم ميناسيان..حالتون خوبه؟ اينم وسايلتون..

من: خب چه چيزايي رو پيدا نکردين؟

سرهنگ: جواهرات، پول نقد، گوشي پدر و مادرتون، تلفن خونه تون، تلويزيون، دي وي دي، ديگه، صبر کنيد ليست بيارم ببينم..

تعجب کردم..کي ليست نوشته بودن؟ انگار خودشم فهميده باشه..گفت:

يه سري از وسايل رو دوستتون کمک کردن صورت برداري کرديم..بقيه رو هم مادرتون تکميل کردن.. خب عرض مي کردم..کامپيوتر پدرتون..کامپيوتر خودتون..البته لپ تاپ شما رو تو يه مغازه تو مجتمع پايتخت پيدا کرديم..ظاهرا فروخته بودن که صاحب مغازه شک کرده بود و به ما اطلاع داده بود...

من: خب ديگه چيا نيست؟

سرهنگ: ميز و صندلي ناهارخوري و پذيرايي..اجاق گاز، تمام لباسهاتون، تابلو هاتون و ديگه همينها، شايد يه چيزي هم از قلم افتاده باشه!

وقتي گفت تابلوها نگام افتاد به کوين، انگار ناراحت شده باشه..سرشو انداخت پايين و رفت سمت حياط..از سرهنگ معذرت خواستم و دويدم دنبالش..

کوين، چي شد؟

وقتي سرشو برگردوند ديدم تو چشاش اشک جمع شده.

اون تابلوي زن خونه دار رو به ياد مادرم کشيده بودم..

دلم خيلي براش سوخت..نميدونستم تابلو ها کار اونه.

من..من واقعا متاسفم..سعي مي کنيم پيداش کنيم..مگه نه؟ توام کمک ميکني، همه تلاشمونو ميکنيم تا پيداش کنيم..نگران نباش..بر ميگرده دستمون..قول ميدم..

صداي سرهنگ اومد:

خانوم ميناسيان؟ با ما امري نداريد؟ ما ديگه اينجا کارمون تموم شده..راستي، ماشينتون پيدا شده، تو پارکينگ اداره س، سويچشم روشه، بگم بيارن يا خودتون ميايد ميگيريد؟

رفتم سمتش:

مرسي جناب سرهنگ زحمت نکشيد، ميام فردا صب برش ميدارم..از همه زحمتاتونم ممنونم، خسته نباشيد..

سرهنگ: خواهش ميکنم، وظيفه ماس..اما توصيه ميکنم امشب رو اينجا نمونيد..يا اگه اينجا ميمونيد تنها نباشيد بهتره..

کوين که اومده بود تو ساختمون گفت:

من پيشش ميمونم..نگران نباشيد..

سرهنگ که مطمئن شده بود خداحافظي کرد و رفت...برگشتم طرف کوين که انگشتشو گذاشت رو لباش..

تا صب ميمونم و ميرم. شنيدي که سرهنگ گفت تنها نمون. اين وسايل رو هم که نميتوني همينطوري درهم برهم بذاري بمونه، کمک ميکنم يه کم درستش کني..حالا پاشو که خيلي کار داريم..

نميدونم چرا، اما وقتي حرف ميزد بي چون و چرا قبول ميکردم و آروم ميشدم..

3 ساعت طول کشيد تا همه چي رو جا به جا کرديم..خونه خالي شده بود..جاي مامان و بابام بيشتر از همه چي خالي بود..

تا چشمامو گذاشتم رو هم خوابم برد..خواب ديدم تو بيمارستانم، لباس مشکي پوشيدم و مامانمو بغل کردم و دو تايي داريم گريه مي کنيم..سعي کردم از خودم جداش کنم و وقتي يه کم رفتم عقب ديدم لباس مامانم خوني ه..تند تند شروع کردم به گشتن اينکه کجاش زخم شده..اما جاييش زخم نبود..با دست به يه در اشاره کرد..رفتم سمت در خواستم بازش کنم که ديد از زير در خون مياد بيرون..درو باز کردم و رفتم تو اتاق..پدرم روي تخت بود و هيچکي هم بالا سرش نبود..از سرش داشت خون مي اومد..انگار فواره گذاشته بودن..خون مي پاشيد به سر و صورتم و منم داد مي زدم: کمکش کنيد..کمک..بابام از دست رفت..مامان..کمک کنيد...بابا بيدار شو..بابا..

با تکون هاي شديد از خواب پريدم..کوين داشت داد ميزد:

بکي بيدار شو، خواب بود..تموم شد..نترس من اينجام، هيچي نشده، فقط خواب ديدي، آروم باش..

نفسم در نمي اومد، سعي کردم سرفه کنم اما به جاش به گريه افتادم..فقط هق هق گريه مي کردم..کوين بغلم کرده بود و سعي مي کرد آرومم کنه..

ناراحت نباش عزيزم، خوب ديدي. هيچي نشده. الآن تو خونه خودتي. منم اينجام نميذارم کسي اذيتت کنه، مطمئن باش..

نميدونم کي خوابم برد..صبح که بيدار شدم ديدم کوين کنارم خوابيده و دستم تو دستشه..آروم بلند شدم و خواستم برم بيرون که بيدار شد:

کي بيدار شدي تو؟! سلام..

برگشتم طرفش:

سلام، خوب خوابيدي؟

لبخند زد:

مگه تو گذاشتي دختر؟ تا صبح هي ناليدي و کمک کمک کردي! هر چي هم که کمکت کردم باز فايده نداشت..مرغت يه پا داشت..

خجالت کشيدم:

ببخشيد..من نميخواستم اذيت کنم..برم صبحونه آماده کنم..

بعد يهو يادم افتاد که هيچي نداريم..سرهنگ يادش رفته بود بگه..اما تقريبا از آشپزخونه مون و وسايلش فقط مايکروفر برگشته بود..

خنديد:

يادت افتاد هيچي نيست؟! عب نداره..آماده شو ميريم بيرون ميخوريم..سر راه ميريم اداره آگاهي ماشينتم بر ميداري که لنگ نموني..

من: بايد بانکم برم..

کوين: بانک چرا؟

من: حساب خودم که خالي ه، حساب بابام شايد توش چيزي باشه، البته اون حساب مشترکمون..حساب اصليشم که تا امضاي خودش نباشه اجازه برداشت نداريم...يه سر هم بايد برم محضر...

کوين: خانوم ترو خدا، من هنوز سن ازدواجم نرسيده..يکي دو سال نامزد بمونيم بعد..

ته دلم خالي شد..احساس خيلي خوبي از حرفش بهم دست داد، خنديدم:

بايد گزارش دزدي سند ها رو بدم..که يه وقت با جعل سند نتونن ماشين بابا و خونه و اون مغازه تنديس رو بفروشن..تازه يه آپارتمان هم هست که اجاره داديم..اونم بايد گزارش بدم که سندش نيست..

کوين: خوب يادت افتاده کجاها بايد بري ها!

باز فکر کردم..بايد با استادم صحبت مي کردم براي کار..

کوين: کدوم کار؟

با تعجب نگاش کردم که گفت:

خب خودت گفتي بايد با استادم صحبت کنم براي کار! فکرتو با صداي بلند گفتي خودت! تقصير من چيه؟

خنده م گرفت:

قبل از اينکه اخراج شم استادم تو يه شرکت هلندي برام کار پيدا کرده بود، اما مسأله اخراج که پيش اومد و بعدشم دزدي. ديگه يادم نبود..اما نگران نباش..من اونجا هم که کار کنم براي شما طرح ميدم، قول ميدم!

کوين: نگران طرحهاي خودم نيستم..از اون شرکت چي ميدوني؟

من: تقريبا هيچي..اما دوست استادم اونجا کار مي کنه..

کوين: خب پس بسپارش به من، تو فقط از استادت اسم دوستش و آدرس شرکت رو بگير. من پيگيري مي کنم..حالام پاشو آماده شو بريم که مردم از گشنگي!

تا ظهر همه اون کارايي که بايد ميکردم و کردم..سوگل رو هم ديدم و ناراحتي شو از دلش در آوردم، اما ازم قول گرفت که تا مامان بابام برگردن بياد خونه ما که من تنها نباشم!

از 2 تا 4 وقت ملاقات بود، با اينکه بابا ممنوع الملاقات بود اما باز بايد مي رفتم..تو راه بيمارستان بودم که موبايلم زنگ خورد..کوين بود..

من: سلام، خوبي؟

کوين: سلام از بنده س، خوبم اما هم خسته م هم گرسنه..تو خوبي؟ کجايي؟

صداش خيلي شاد بود..سرخوشي ش به منم سرايت مي کرد..

من: دارم ميرم بيمارستان..

کوين: پس وقتي کارت تموم شد زنگ بزن بهم که بريم دلي از عزا در بياريم..

من: آخه من شايد کارم طول بکشه..

کوين: عب نداره، منتظرت ميمونم..به مامان سلام برسون و به بابات اگه به هوش اومده بود..شايدم خودم کارامو راس و ريس کردم و اومدم..فعلا برو که منشي م خودشو کشت بسکه در زد..

قطع کردم و راضي از وجودش ماشينو بردم تو پارکينگ عمومي نزديک بيمارستان..

مامانم شده بود پوست و استخون..بغلش کرده بودم و آروم گريه مي کردم..بابام به هوش نيومده بود، اما وضع ثابتي داشت..دکترا گفته بودن فقط توکل به خدا..

مامان که آروم شد خبرارو دادم بهش..بيچاره از پيدا شدن وسايل خيلي خوشحال شد، وقتي گفتم کوين سلام رسوند چشاش برق زد و گفت:

چيز ديگه اي نگفت؟

تعجب کردم:

نه، چيز خاصي بايد ميگفت؟

با سر جواب نه داد..همون موقع موبايلم زنگ خورد..باز کوين بود:

سلام، چي شده؟

از اونطرف سر و صدا ميومد...

الو؟ بکي؟ صدامو داري؟ بابا بيا با اينا صحبت کن نميذارن بيام بالا..هر چي ميگم من داماد آقاي ميناسيان م قبول نميکنن..تو يه چيزي بهشون بگو..

هاج و واج موندم..داماد بابام؟ يعني شوهر من؟! چي ميگفت؟!

تا خواستم يه چيزي بگم صداش دوباره رفت بالا:

بابا ولم کن حاج آقا..به خدا زشته زنم پشت خطه...اي بابا..پاره شد کتم که..نکن آقا! خانوم پرستار جيغ نزن ديگه..بيا با خودش صحبت کن..اي خدا..بابا اين زنمه که باباش افتاده اون گوشه..نگاه اينم حلقه مونه!

خنده م گرفته بود..از اون طرف هم عصباني شده بودم که داد و فرياد راه انداخته بود..گوشي رو قطع کردم و دويدم پايين..

دم اطلاعات يه گروه آدم ريخته بودن سرش و گرفته بودنش که تکون نخوره..پرستارها هم هي جيغ ميزدن که بندازينش بيرون! سريع دويدم طرفشون و داد زدم:

ولش کنيد بابا! کشتين شوهرمو..

بعد يهو ساکت شدم..شوهرمو..چي گفته بودم!!! يهو همه ساکت شدن و کوين و ول کردن..اونم عين يه بچه که مامانشو تازه پيدا ميکنه دويد طرف من..

بکي اينا ميخواستن منو بکشن..

اينو انقد مظلوم گفت که دلم ريش شد..بعد برگشت طرف اونا و گفت:

ديدين راس ميگفتم؟ زنمه بابا! کتمم که پاره کردين..کفشمم که گلي شد اين آقا باغبونه با چکمه هاي گلي جولان داد روش! موبايلمم که انگار عنيمت جنگيه..پسش بده خانوم پرستار! همه اينا بخوره تو سرم..چرا اون وسط منو تفتيش بدني مي کردين؟ چندشم شد!

خنده م گرفت..دستشو کشيدم و با خودم بردمش بالا..مامانمو که ديد دستمو ول کرد و رفت پيشش:

سلام هاسميک خانوم، حالتون خوبه؟ آقاي ميناسيان بهترن؟

مامان: سلام پسرم، بد نيستم..اونم مث ديروزه..ببخشيد زحمت بکي افتاده گردنت..

سرشو اندخت پايين و گفت:

خواهش ميکنم..زنمه ديگه..

من و مامان با چشماي گرد شده نگاش کرديم که تند گفت:

نه يعني خواهش ميکنم..وظيفه س.. من با اجازه برم سر و وضعمو مرتب کنم..

مامان اشاره کرد که جريان چيه؟

من: پايين بوده، اجازه ندادن بياد بالا، گفته من زنشم..

مامانم خنديد..خوشحال شدم..

تا کوين بياد بيرون یه پرستار اومد و ازمون خواست که بریم. وقتی خواستيم بريم مامانم کشيدش کنار و باهاش حرف زد.. داشتم مي مردم از فوضولي اما خجالت مي کشيدم برم بپرسم راجع به چي حرف ميزنن..

کوين که اومد گرفتمش به سوال:

چي ميگفت مامانم؟ راجع به چي حرف ميزدين؟ چرا آبروريزي کردي جلوي در؟ خب وقت ملاقات بود مثل بقيه چرا نيومدي تو؟

خنديد:

بابا يکي يکي بپرس جواب بدم... اولا که من کاري نکردم..خودشون ريختن سرم. وقت ملاقات هم نبود. تو هم چون بابات بود اجازه دادن بري تو، منو اجازه ندادن گفتن بايد فاميل درجه 1 باشي تا بري منم گفتم زنمه، بدت اومد؟ به خدا منظوري نداشتم...اما من آرزومه که زنم باشي..

برگشتم نگاش کردم که گفت:

کش نده قضيه رو، اما جدي گفتم! بعدشم که مامانت يه چيزي ازم خواسته بود که من انجامش دادم..ازم خواسته نگم بهت.. حالام کارآگاه بازي رو بذار کنار خانوم مارپل که روده بزرگه کوچيکه رو قورت داد..

ادامه دارد..

۱۶ نظر:

  1. Ladies, GentleMen....
    bitaghsiram...too word type mikonam, miaraesh inja copy paste mikonam fontesh intori mishe...kasi balade neda bede..!
    Ho-Z e golam dorosesh mikard amma khob felan besh dasresi nadaram...
    kholase ke bebakshhid be bozorgie khodetoon!

    پاسخحذف
  2. khoobe ke !!!
    faghat ye kari koin az haloscan vase webloget comment begir khaili kare rahatiye be site www.haloscan.com boro bad register kon dige baghiyash moshakhase khaili rahate faghat kafiye betoni english bekhoni va marahelesho anjam bedi , makhsosan vase blogger harf nadare...

    پاسخحذف
  3. inha ro kutah taresh kon
    tu posthaye bishtar bezaR
    INJURI CHESHE ADAM DAR MIAD TA YE POSTE KAMEL RO BEKHUNEEEEEEEEEEEEEE

    پاسخحذف
  4. اووه!شاهنامه داری می نویسیا
    حالا این قضایا راسته؟

    پاسخحذف
  5. moorche rah andakhte boodia. copy kardam too word khoondam. montazere edamasham*

    پاسخحذف
  6. baba eyval dastan, in kevinesho bishtar konin lotfan! :D

    پاسخحذف
  7. 4 Captain: midoonam in haloscan ro...amma khob dige alan dir shode..nemikham commentaye injamo az dast bedam...eb nadare! bebakhshid age aziatetoon mikone!!

    4 Pardis: dige man vaghti mishinam be type haminjoori miram, havasam nis cheghade:D

    4 Ethan: bebin, havaseto jam nemikonia! too commentaye ghesmate 1 e dastan goftam ke dastane:d haghighat nadare joonam!

    4 Sani: valla man khodamam riz didam, bad yeki dige goft khoobe!! nemidoonam moshkel az chie:D

    4 Shaghayeghi: chashm, hatman lahaz mishe:D

    پاسخحذف
  8. سلام
    اگه از هالواسکن اکانت بگیری کامنتای ÷ستای قبلیت میمونن ... از بین نمیرن
    من همه چند تا از پستام همینجوری هستش
    اگه بخوای ببینی چی کامنت گذاشتن توی صفحه ی داشبورد بلاگر میتونی بخونیشون
    راستی خوب که دوباره اومدم چون دیروز وقت نکردم داستانتو بخونم ولی الان میخونمش

    پاسخحذف
  9. Dastanet kheyli dare michasbe!! makhsusan tu breake 1sa@e kelasa..
    kutahesh nakonia yevaghta, hamintori harf nadare.
    (andaki ham be vaghe'eeyat nazdik she Dge...)

    پاسخحذف
  10. داستانتو خوندم ، بسیار بسیار جالب و مهیج بود ، زه توضیح بده که اول واقعیته ؟ کی نوشتتش ؟ و مهمتر از همه ادامه اش رو کی می نویسی ؟
    تازه داشتم گرم خوندنش میشدم که تموم شد

    پاسخحذف
  11. ورون راستش و میگم

    طولانی بود .حسش نشد بخونم

    پاسخحذف
  12. 4 Captain: chi begam valla? aslan hal o hoseleye inke code e jadid ezafe konam nadaram, na ke baladam nistam:( khejalat mikesham hey be bacheha begam doros konan!
    bara dastanam arz be hozooret ke na vagheyat nadare, neveshte khodame, edamasham be zoodi..harvaght vaght konam benevisamesh:D

    4 Mohsen: agha toro khoda ye rahi bezar jelo paye man..in blogeto nemitoonam bebinam..baram error mide: under construction! badesham ke chashm..didi ke vaghe'i tar kardamesh:D

    4 Jesm: fadaye saret..age mikhay mitooni copy paste koni too word sare forsat bekhooni..nakhoondiam nakhoondi azizam:X haminke miay inja bara man 1 donyas:X

    پاسخحذف
  13. ehem,
    1)migam ajab mokh va naabegheie boode ooni ke inja ro dorost karde ha ehem..
    2)migam in aroos daamaade khooshbakhto aakahre dastaan yek mash ziaarat befresti kheili jaalebtaro aamoozande tar mishe
    3) migam behtar nabood be jaaye esme gharib va namanoos covin az esme aam va jahan shoomoolo mashti mammad estefaade mishod??
    badsalighe

    پاسخحذف
  14. hey..commente ghablim koo..mikoshamet to ro

    پاسخحذف
  15. ورون ! با عنایت به اینکه من به فنا رفتم تا تونستم باست کامنت بزارم نظرم در مورد این داستان تخیلی عشقولانه ات که خدایی اش زده رو دست این داستان های تخیلی تلویزیون ،که پره ادمای خوبه ! هوع !نظرم یادمم رفت
    + جریان مردم خوب هم دخترای خوب گرگان و رشت بود و لا غیر

    پاسخحذف
  16. 4 MAshti: badsalighe khodeti baba, esm kharejie balam jan, age fahmid!!!
    darzemn merC ke doros kardish..hala bokon too bogh be hame khabar bede:D

    4 Hard Abusive: baba in commenting be khoda bara khodam hich moshkeli nadare, sare 3 soot baz mishe be jane khodam!!!
    rajebe dastanam nafahmidam tahesh chi gofti?! khoob bood? bad bood? che bood?!

    پاسخحذف