جمعه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۶

ورون احمقه!! ورون هنوز عاشق دیوید ه..
ورون نفهمه!! نمیخواد قبول کنه که دیوید اونو نمیخواد..

حال و روز ورون خرابه...ولری و باربا آپ خواهند شد..به اینجا فرصت بدهید..
شکل و شمایلش دل ورون رو زده...

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۶

همیشه وقتی میخوام برم عروسی یا پارتی حالا یا یه جایی شیه همین جاها عزا میگیرم..!
اول که مشکل داریم با مو و مدلش و رنگش و اینا!
بعد مشکل با انواع موهای زائد بدن ه...(خیلی م سخته باهاش سر و کله زدن)
بعدش لباس ه و کف و اینا!
آخر سر هم نوبت آرایش میرسه!!!

الآنم بنده عروسی دعوتم...
آرایشگاه که وقت نکردم برم..با تیغ افتادم به جون صورتم...عین پسرا...تازه زخم و زیلی م کردم که یعنی بله!
موهامو بدون هیچ وسیله ای باید درست کنم..دوباره هم دارم رنگش میکنم!!
ناخنام یکی بلنده یکی کوتاه..لاکام همه مردن( حالا مگه جند تا داشتم!) لاک دیگه هم خوب نمیشه!
کفش و لباس م این دفعه اوکی ه!!!
آرایشم که هنوز نکردم..اما رژ ندارم!!!

اعصابم به شدت خط خطی می باشد..
دلم بسیار درد می کند..
خیلی هم چاق شدم..
اگه نمردم تا شب..ببین کجا گفتم!

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۶

تو زندگیم تا حالا چند تا دیوونه دیدم!!!
یکی یه پسره س که فک میکنه تو ماشینه هی گاز میده و دنده عوض میکنه..این آزاری نداره..فقط چپ چپ نگاه میکنه!
یکی یه پسره دیگه بود که رفت از ایران..عاشخ همه جور دختری میشد و آزارشم این بود که انگشتشون میکرد!!!
یکی یه مرده س که وایمسه سر کوچه دختری که سابق دوستش داشته ولی دختره ازدواج کرده! آزار نداره!
یکی دیگه که وای میسه تو خیابون رو شمشادا راحت میشاشه..همچین همه چی شم بیرونه...یه مرد شیکم گنده س!
یکی م که یه زنه بود..سینه ها افتاده تا رو زانو...میومد تو خیابون اصلا هیچی نمیپوشید بجز بلیز خونه و یه دامن!

اینا به اضافه معتادا که وقتی مواد میزنن یهو سر میشن.. اصلا انگار مردن که الهی بمیرن خلاص شن همه!!!

اینارو چرا جمع نمیکنن؟! چرا دیوونه ها رو میذارن بیان بیرون هان؟!
چرا معتادارو جمع نمیکنن؟
چقد امنیت داریم واقعا!!!

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۶

امروز 24 آوریل ه..
سالروز قتل عام مردم ارامنه..
توسط دولت ترکیه عثمانی..
اونا میخواستن یه ارمنی بذارن...اونم تو موزه!!!
ماها فقط تقاضای قبول این قتل عام رو داریم..همین!!!

لینک ها رو ببینید بد نیست!!

اگه کامنت مسخره یا بیربط دیدم پاکش میکنم!

این
این
این
این
این

دوشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۶

پارسال یه جف کانورس پوشیدم تو اصفهان...
صورتی بود..اما کف کفش ژله ای بود و رنگی رنگی...عاشخ کفش شده بودم!
اما حیف که اونی که پوشیدم پامو میزد!!!

در راستای پست قبل: سایز پام 39 ه اما 40 هم میپوشم!

پ.ن: هیچکی اصلا به آگهی ما توجه نکرد..یا خسیس تشریف دارین، یا بازم خسیس این!

جمعه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۶

همگی به گوش:
تولدم 31 خرداده...
پذیرای همه نوع کادوی منقول، غیر منقول، جنسی، غیر جنسی، مادی و اینای شما هستیم!!!
من جمله:
یه سفر کامل با همه امکانات و اینا به دوبی یا ایتالیا..یه دونه فورد موستانگ رایگان..دستگاه چاپ اسکناس از نوع 5000 تومنی..دوست پسر خوشگل و مهربون و پولدار...اینترنت مادام العمر و پر سرعت رایگان....یه دوربین دیجیتال سونی آخرین مدل..لب تاب رایگان..دات کام شدن رایگان..قالب زیبای رایگان همراه با دات کام شدن..پول..
همه اینارو تا قبل از تولد هم می پذیرم!!! قبلا از همکاری شما کمال تشکر را دارم!!

خسیس بازی هم در نیارید! غیر از اینا هم قبوله!!! فقط خیلی جوات و ارزون نباشه!
ببخشید که تشد داستان رو بنویسم..اصلا وقت نداشتم..معذرت منو پذیرا باشید و این صوبتا!!
یه فامیل دوری داریم..فامیل بابامن..به قول مامان نچسب!!!
در اومده امروز به من میگه تو چرا نرفتی بیرون؟
یکی نیس بگه آخه آشغال پیر پسر به تو چه آخه؟!

پنجشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۶

بلاگ رولینگ مرده منم گه گیجه گرفتم! از این قالب و این ریخت و بلاگر هم جدا خسته شدم!
یکی بیاد منو لوس کنه!

سه‌شنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۶

دیدین بعضی وقتا یه آهنگی یا فیلمی یا یه ویدئو حتی به دلتون نمیشینه؟!
بعد از یه مدت یه بار که نگاش میکنین یا بش گوش میدین چنان عاشخ آهنگه میشین که دیگه دست وردار نمیشین و زرت زرت اونو میگوشین!
حالا حکایت منه با مری جی بلایج..یعنی یک لحظه از وقتی که بیرون خونه م رو از دست نمیدم...همش تو گوشمه صداش!

دوشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۶

Teacher: Hello, may name is Mastane. What's your name?!
Student: Mastane!

Teacher: How do you com to the institute?!
Student: Yes!
Teacher: How?!!!
Student: oh sorry, No!

Interviewer(It's World Cup time!): Where Are U from?
Interviewee Stares at him!
Interviewer: Where are you from? For example Iran, Brazil, France...
Interviewee: Han, Brazil!

Student: I start toyear!
Teacher: What is toyear?
Student: Toyear..1386!

یکشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۶

Simon likes the girl, the girl likes Simon....
Read by students: Simon licks the girl, the girl licks Simon!

شنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۶

هر لحظه زندگی یه تجربه تازه س! قبول داری؟!

پنجشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۶

رفتيم از بگير ببر دو تا هات داگ پنير گرفتيم و اومديم تو ماشين که بخوريم. منم آروم نمي شدم، هي مي پرسيدم مامانم چي گفت؟ جريان چيه؟ کوين م به روي خودش نمي آوردف انقدر آروم و خونسرد ساندويچشو ميخورد که دلم ميخواست خفه ش کنم. آخرش با دست اشاره کرد که ساکت!

بسه بکي جان! فکت درد نگرفت؟ هات داگ تو بخور برات ميگم جريان چيه! حيف وقت نشد از هاسميک خانوم بپرسم چند ماهه به دنيا اومدي..

چپ چپ نگاش کردم که گفت:

غلط کردم زن، ببخشيد خب!

خنده م گرفت! اونم انگار گل از گلش بشکفه:

اي جان! خنده تو نديده بودم دو روز بود داشتم مي مردم به خدا! بخند دختر جان!!

موبايلش زنگ خورد، شماره رو نگاه کرد و يه ببخشيد گفت و از ماشين پياده شد.. مي ديدمش داشت حرف ميزد و منو نگاه مي کرد، بعضي وقتام سرشو تکون مي داد يا از تعجب چشماش گرد مي شد! تا اون بياد منم ساندويچمو خوردم و سوار شد راه افتاديم!

باز پرسيدم جريان چيه، ولي چيزي نگفت! تا رفت جلوي يه آزانس هواپيمايي نگه داشت.. بهم گفت بمون تا بيام! وقتي م که برگشت دو تا بليط دستش بود..

جريان چيه کوين؟ براي کيه اينا؟

کوين: اندازه نيم ساعتم که صبر کني ميگم بهت! الآنم يه خبر خوب دارم برات! اگه گفتي؟

من: چيه؟ حدس زدنم ضعيفه!

کوين: واسه همين خنگيته که دوستت دارم ديگه!! کارت رديف شد..تو همون شرکته! از صب ميري تا تقريبا 2..حقوق کامل ميگيري، بيمه ميشي، در ضمن اين حقوق کامل خيلي ه ها! وايه خودش کلي پوله! اما يادت نره که کاراتو براي من و ارژن و امد همچنان بايد ببري! براي اون دو تا به چش خواهري کار کن! برا من انگار کن واسه شوهرته!

يکي زدم تو پهلوش که تسليم شد:

زن جان، غلط کردم! ميگم زن جان، بيا بريم زنجان! بليط گرفتم ها!

خنديدم..اين روي کوين رو هيچوقت نديده بودم!

بقيه راه رو هيچي نگفتيم تا رسيديم به بيمارستان..ماتم برد:

ما که تازه اينجا بوديم، چرا دوباره اومدي؟

کوين: مگه نميخواي بفهمي بليط برا چيه؟

من: چه ربطي داره به بيمارستان آخه؟!

کوين: صب کن تا برگردم، خودت ميفهمي!

رفت تو بيمارستان و دو دقيقه بعد با مامانم برگشت. مامان خوشحال به نظر مي رسيد.من، اما، اضطراب داشتم!

سلام مامان، خوبي؟ بابا خوبه؟

مامان: سلام عزيزم، من که خوبم، باباتم وقتي رفتيم خوب ميشه!

من: کجا رفتيم؟ اين بليطا دست تو چه ميکنه؟

مامان: من و بابات داريم ميريم فرانسه! ترتيب همه چي رو کوين داده.

کوين: من که کاري نکردم، برا زنم بوده ديگه!

مامانم زد زير خنده! خوشحال شدم که داره ميخنده..

حالا چرا فرانسه؟ مطمئني که اونجا خوبه؟

کوين: يه دوست دارم، اونجاس، دکتر جراح ه! بهش که گفتم جريان چيه و پرونده باباتو فکس کردم گفت يه لحظه هم صبر نکنين، بيارينش! همه کارا انجام شده! فقط مامانت آماده شن، باباتم با آمبولانس ميبرن تا هواپيما، اونجام براش آماده شده س! نگران نباش!

فقط تونستم سرمو تکون بدم، بابامو خيلي دوست داشتم! حاضر بودم همه کاري بکنم براش..حالا که امکان معالجه تو فرانسه جور شده بود خيلي خوشحال بودم!

بقيه کارا سريع اتفاق افتاد! مامان و بابا ظرف سه روز راهي شدن..منم تو خونه خودمون موندم و کارمو شروع کردم!

تقريبا هرروز کوين رو ميديدم، نميذاشت احساس تنهايي کنم! داشت باورم ميشد که شوهرمه!

تقريبا 1 هفته از رفتن مامان و بابا ميگذشت که تلفن زنگ زد:

بله؟ بفرمائيد؟

مامان: بکي سلام، چطوري؟ خوبي قربونت برم؟

من: ماماني جونم سلام، خوبم من، تو خوبي؟ بابا بهتره؟

مامان: وضع جسمي من که خوبه! اما روحي نه! بکي بدجور گير افتاديم، پول ميخوان اينجا! مام هيچي نداريم..

من: يعني چي؟ مگه دوست کوين اونجا نيس؟ خود کوين مگه پول نداده؟

مامان: دوست کوين اينجاس اما قانون بيمارستانه، نميتونه کاري بکنه! در ضمن، کوين هيچ وظيفه اي در قبال ما نداره که پول بده، فکر کنم اينو بدوني!

من: بله ميدونم، اما چجوري ميگفت همه چي حل شده وقتي حل نشده؟ باشه مامان جان! شماره حساب بيمارستان رو بده، يه سري طرح ميفروشم ميفرستم براتون!

مامان: به کوين چيزي نگي ها ! يادداشت کن..

شماره حساب رو داد و قطع کردم! بعدشم زود لباس پوشيدم و طرحامو بردم ارژن، يه مقدار پول دستم اومد، باز بد نبود! همون موقع به حساب بيمارستان واريز کردم و فيش رو برشون فکس کردم! خدا خدا مي کردم که کافي باشه!

وقتي برگشتم خونه سوگل رو دم در منتظر ديدم:

تو خجالت نميکشي؟ نه تو دختره وقيح آب نميشي بري زمين؟ من الآن 1 ساعته اينجا منتظرم! نه تو واقعا روت ميشه منو نگاه کني؟!

من: خب تو خنگي به من چه؟! زنگ ميزدي ببيني کجام، مي اومدي دنبالم که علاف م نشي!

سوگل: نه ديگه اين واقعا به ذهنم نرسيده بود! حالا غذا چي داري؟

من: مگه ناهار نخوردي؟ من چيزي ندارم تو خونه! برو يه پيتزا بگير بيار!

سوگل: ميترسي قبض تلفن زياد بياد نميگي بيا از خونه زنگ بزن بيارن؟! وقيح!

من: اي بابا، خب بيا از خونه زنگ بزن! انگار مثلا چي ميشه؟

تو اين کل کل کردنا رفتيم تو خونه! طبق معمول دسته گل به آب داده بود:

بکي حالا چيکار کنم؟! اصلا نفهميدم چيکار دارم ميکنم، دستمو بردم عقب يکي خوابوندم تو گوشش! تقصير خودش بود پسره وقيح! به من ميگفت پاشو بيا خونه ما! توام که منو ميشناسي..دختر سر به زيري م! اما دلم سوخت براش! بيشعور لپش قرمز شد! الهي بميرم براش خب گناه داشت، بچه م خيلي نازه آخه! اين دل صاب مرده مو چيکار کنم خب دوسش دارم آخه! اما آشغال هي خر خودشو سوار بود، ميگفت بيا خونه مون، ميخوام با مامان اينا آشنا شي! فک کرد من خر ميشم..اما من بيدي نيستم که با اين بادا بلرزم!

ريز ريز ميخنديدم که موبايلش زنگ خورد، شماره رو که نگاه کرد دست و پاشو گم کرد:

بکي کسري س، چي بگم الآن بهش؟ معذرت بخوام؟

شونه بالا انداختم! دوست نداشتم دخالت کنم! معتقدم آدم خودش بايد مشکلاتشو حل کنه!

سوگل رفت تو اتاق که صحبت کنه، منم زنگ زدم به کوين:

سلام، خسته نباشي، چطوري؟

کوين: به سلام، زنم! خوبي؟ خوشي؟

من: آره، کوين طرحا آماده س بيارم الآن؟!

کوين: واسه همين زنگ زدي؟

معلوم بود ناراحت شده..کلي زبون ريختم تا از دلش در اومد! بعدم طرحا رو بردم براش و به بهونه سوگل برگشتم خونه! تا صب کار کردم و طرح زدم! اما احساس ميکردم که پول اين کارا کم ميشه و مامان اينا باز احتياج پيدا ميکنن..

ديگه صبا کارم شده بود شرکت رفتن، عصرام تو خونه و تا صب کار کردم رو طرحا! سهيل هم بهم طراحي صفحات وب و يه سري چيزاي ديگه ياد داده بود و خودش برام کار پيدا ميکرد، اونم پولش بد نبود!

براي کوين طرح ميزدم و سر هفته تحويل ميدادم، براي شرکتاي ديگه زود به زود طرح ميدادم! اما بهترين کارام و به قول خود کوين آس کارام مال خودش بود!!

خورد خورد به مامان پول ميفرستادم، حال بابا هم رو به بهبود بود!

اوضاع همينطوري پيش رفت تا اينکه يه روز کوين زنگ زد:

بکي، آماده باش ميام دنبالت!

صداش به طرز وحشتناکي عصباني بود و مي لرزيد! خيلي ترسيدم!

چي شده؟ اتفاقي افتاده؟

کوين: سوال نباشه! 5 دقيقه ديگه دم درم! بوق زدم بدو بيا!

مهلت نداد چيزي بگم، سريع قطع کرد...خيلي تعجب کرده بودم، يعني چيکارم داشت؟

ادامه دارد!

سه‌شنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۶

این اواخر خیلی گیج میزنم...
امروز زنگ زدم به دوستم..کلی صحبت کردیم بعد بش گفتم: مرسی که زنگ زدی!!!
یه نمونه دیگه اینکه به یکی اس ام اس دادم که باشه پس فردا شب می بینمت!! بعد میگه ببینم کجا؟!
تازه یادم افتاده اصلا واسه یکی دیگه باید می نوشتم!!

دوشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۶

ورون: وای اریک، یه شاگرد ناز دارم..انقدم درسش خوبه...
اریک: وای خب میگفتیببریم برسونیمش..گناه داره خب..
دوست اریک: خواهر نداره؟!

جمعه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۶

ثبت:
بالاخره این موها رنگ شد..به رنگ ی چیزی تو مایه های بنفش و بادمجونی و اینا!
شاید دلم سوخت یه عکس گذاشتم ببینید چه رنگیه..
خیلی م بهم میاد..ناز شدم!!!

ثبت:
فردا روز اول کارمه! شاگردان به صف! دارم میام به جنگ!

چهارشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۶

از آدمایی که فقط وقتی بهت احتیاج دارن یادت میکنن بدم میاد..
چند وقته یاد گرفتم محکم وایسم جلوشون و بگم نه!
امروز به یکی از همینا دورغ گفتم...اصلا هم احساس گناه نداشتم!!!
ما که خر نیستیم که!!

دوشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۶



ادامه:

کوين: خب، منو که ميدوني 30 سالمه.....از دار دنيا يه خواهر دارم که با شوهرش و بچه ش تو اسپانيا زندگي ميکنه. مادر و پدرم وقتي خيلي کوچيک بودم تصادف کردن، مامانم در جا فوت شد اما پدرم فلج شد، هيچ کاري نميتونست بکنه. اون موقع تازه کاراي کالين، خواهرم، جور شده بود که بره، دلم ميسوخت براش. واسه همين انقد داد زدم و دعوا راه انداختم که راضي شد بره. خودمم شدم پرستار بابام..

من: چند سالت بود؟

کوين: 10 سالم بود. ميدوني که، هيچکي به يه پسر 10 ساله کار نميده. واسه همين مجبور بودم يه کاري بکنم که حضوري نباشه. شروع کردم به نقاشي..نقاشي م از بچگي م خوب بود، واسه همين بابا واسه م بوم و سه پايه و رنگ و قلم مو خريده بود. دو سه تا نقاشي کردم و دادم دست يکي از دوستاي پدرم.آدم خوبي بود خدا بيامرز. کارامو برد فروخت به يه گالري نقاشي، اونم خوب خريد..از دوست بابامم قول گرفت که از اين به بعد کارامو خودم ببرم پيشش.کارم شده بود صبح تا ظهر مدرسه رفتن و بعد از ظهر تا شب کار خونه کردن و نقاشي کردن..

تقريبا تا 18 سالگيم کارم همون بود. ديگه با صاحب گالري دوست شده بودم. اونم اگه ميديد کسي هست که بتونه کمکمون کنه معرفي مي کرد. تا اينکه يکي از مشترياي ثابت اونجا بهم پيشنهاد داد برم تو شرکتش طراحي کنم.

من: همين ايده؟

کوين: آره، منم قبول کردم..هم تو شرکت کار مي کردم هم براي گالري نقاشي مي کردم..و تقريبا 6 ماه بعدش بابام رفت پيش مامانم..بيچاره خيلي زجر کشيد..اما راحت شد..

من: خودتم خيلي زجر کشيدي..اون همه سال تنهايي اون همه کار کردن، عذابه!

کوين: 2 ماه مرخصي گرفتم رفتم پيش کالين. بعدشم که برگشتم يه تنه کار کردم..فقط دو سه بار رفتم کالين و شوهرش و بچه شو ديدم و اومدم..

اشکاشو با پشت دستش آروم پاک کرد و گفت:

بکي من وضعيت تورو درک ميکنم..منم مثل خودت بودم..تازه من خيلي کوچيک بودم اما تو الآن 22 سالته..بايد قوي باشي و بري تو دل زندگي و مشکلاتش..خدارو شکر طرحهات حرف نداره، ميتوني کار کني، بفروشي و زندگيتونو بچرخوني. سخته ميدونم، اما نشدني نيست..

من: گفتي راجع به من صحبت ميکني..خب؟

کوين: چيز خاصي نميخواستم بگم.. ميخواستم بدوني که تا هر وقت بخواي ميتوني اينجا بموني و رو کمک هاي من حساب کني..همين.

ته دلم ممنونش بودم، يه جورايي بهم پناه داده بود:

باشه..يادم ميمونه!

يهو موبايلم زنگ خورد..نگاه کردم ديدم سوگل ه.. تا گفتم الو داد زد:

ورپريده ي آتيش پاره ي خر! معلومه کدوم گوري هستي؟ ساعت 11 شبه! کجايي تو؟! موبايلت چرا خاموش بود؟ تو خجالت نميکشي؟! مارو نصف عمر کردي دختره سرتغ..پول بيمارستانو کي حساب کرد؟ الحق که هاسميک جون راس ميگفت مغرور و افاده اي هستي..منو باش که نشناخته بودمت..

تند تند حرف ميزد..ميدونستم که اونطرف داره عين پيرزنا دستشو مي کوبه به سينه ش..خنده م گرفت:

بابا صب کن جواب بدم..يواش بابا! چرا جيغ ميزني؟ صدات مياد!!!

سوگل: خفه خفه! فقط بگو کجايي تا بيام چشاتو در بيارم بذارم کف دستت!

من: بي تربيت! جون به جونت کنن بلد نيستي مث آدم صحبت کني..پيش آقاي آوانسيان ام! پول بيمارستان رو هم خودم دادم! موبايلمم خاموش نبود..جواب نميدادم!

سوگل: بي چشم و رو! بابات گوشه بيمارستانه تو رفتي بغل آقاي آوانسيان جونت خوابيدي؟!

من: چي ميگي ديوونه؟ اين حرفها چيه؟! خجالت بکش سوگل..دري وري نگو! موقتا اينجام تا ببينم چيکار ميتونم بکنم..تو ام بيخود عصبي نشو..اگه نيومدم خونه تون واسه اين بود که نميخواستم مزاحمتون بشم..مثل اينکه تازه مامان بزرگتو بردين پيشتون ها!

سوگل: بيخود بهونه نيار! ما غريبه بوديم برات..حالا بنال آدرسو بگو بيام دنبالت! مامانم منو با دمپايي بيرون کرده گفته تا بکي رو نياري رات نميدم!

صدامو آوردم پايين و گفتم:

من که نميتونم از اينجا برم که! بذار يه امشب بگذره..زشته آخه! اين بيچاره از کارش زده امروز به من رسيده اونوقت من بگم نه مرسي ميرم؟! بذار فردا صب يه کاريش ميکنيم..الآنم خسته م ..خدافظي!

يهو جيغ زد: مسخره، خودت جاي گرم و نرمي، خب مامانم منو بيرون کرده خب!

من: من خدافظي کردما! در ضمن اگه بيرون موندي اصلا نگران نباش..کافيه يه زنگ بزني به هر کدوم از اون شماره هايي که از تو گوشي من برداشتي..همه شون حاضرن تا صب بهت پناه بدن! باي باي سوگلي!

قطع کردم و از جام بلند شدم..

با اجازه تون من برم بخوابم..روز وحشتناکي داشتم..شب به خير..

کوين: به هيچي فکر نکن و آروم بخواب!

راه افتادم برم که موبايلم زنگ خورد..اولش فکر کردم سوگل ه..اما بعد ديدم يه شماره غريبه س..

بله؟!

اون: خانوم ميناسيان؟!

صداي يه مرد بود..

خودتون هستين؟

من: بله خودمم..جنابعالي؟

اون: سرهنگ عظيمي هستم. مامور پرونده دزدي منزل شما..معذرت ميخوام مزاحم شدم..

من: اوه بله، خسته نباشيد، خواهش ميکنم..اتفاقي افتاده؟

سرهنگ: بله، يه خبر خوب دارم براتون..تقريبا هفتاد درصد وسايلتون رو پيدا کرديم. توي يه باغ نزديکي رودهن..ساکن باغ همسايه يه جابجايي اون حجم اثايه شک کرده و به آگاهي اطلاع داده و خوشبختانه وسايل شما پيدا شده..اما متاسفانه نتونستيم دزدها رو بگيريم.

از خوشحالي زبونم بند اومده بود..کوين دويد يه ليوان آب داد دستم..گوشي رو از سرهنگ گرفت و بهش قول داد که زود بريم اونجا..

تو عالم خودم بودم..از اينکه وسايلمون پيدا شده بود فوق العاده خوشحال بودم..اما وقتي ياد بابام مي افتادم گريه م مي گرفت..

سرهنگ دستور داده بود وسايل رو ببرن خونه خودمون..وقتي رسيديم خونه پر بود از پليس و کارگر..داشتم وسايل رو چک ميکردم که سرهنگ صدام زد..

بله؟ سلام، خسته نباشيد..

سرهنگ: سلام خانم ميناسيان..حالتون خوبه؟ اينم وسايلتون..

من: خب چه چيزايي رو پيدا نکردين؟

سرهنگ: جواهرات، پول نقد، گوشي پدر و مادرتون، تلفن خونه تون، تلويزيون، دي وي دي، ديگه، صبر کنيد ليست بيارم ببينم..

تعجب کردم..کي ليست نوشته بودن؟ انگار خودشم فهميده باشه..گفت:

يه سري از وسايل رو دوستتون کمک کردن صورت برداري کرديم..بقيه رو هم مادرتون تکميل کردن.. خب عرض مي کردم..کامپيوتر پدرتون..کامپيوتر خودتون..البته لپ تاپ شما رو تو يه مغازه تو مجتمع پايتخت پيدا کرديم..ظاهرا فروخته بودن که صاحب مغازه شک کرده بود و به ما اطلاع داده بود...

من: خب ديگه چيا نيست؟

سرهنگ: ميز و صندلي ناهارخوري و پذيرايي..اجاق گاز، تمام لباسهاتون، تابلو هاتون و ديگه همينها، شايد يه چيزي هم از قلم افتاده باشه!

وقتي گفت تابلوها نگام افتاد به کوين، انگار ناراحت شده باشه..سرشو انداخت پايين و رفت سمت حياط..از سرهنگ معذرت خواستم و دويدم دنبالش..

کوين، چي شد؟

وقتي سرشو برگردوند ديدم تو چشاش اشک جمع شده.

اون تابلوي زن خونه دار رو به ياد مادرم کشيده بودم..

دلم خيلي براش سوخت..نميدونستم تابلو ها کار اونه.

من..من واقعا متاسفم..سعي مي کنيم پيداش کنيم..مگه نه؟ توام کمک ميکني، همه تلاشمونو ميکنيم تا پيداش کنيم..نگران نباش..بر ميگرده دستمون..قول ميدم..

صداي سرهنگ اومد:

خانوم ميناسيان؟ با ما امري نداريد؟ ما ديگه اينجا کارمون تموم شده..راستي، ماشينتون پيدا شده، تو پارکينگ اداره س، سويچشم روشه، بگم بيارن يا خودتون ميايد ميگيريد؟

رفتم سمتش:

مرسي جناب سرهنگ زحمت نکشيد، ميام فردا صب برش ميدارم..از همه زحمتاتونم ممنونم، خسته نباشيد..

سرهنگ: خواهش ميکنم، وظيفه ماس..اما توصيه ميکنم امشب رو اينجا نمونيد..يا اگه اينجا ميمونيد تنها نباشيد بهتره..

کوين که اومده بود تو ساختمون گفت:

من پيشش ميمونم..نگران نباشيد..

سرهنگ که مطمئن شده بود خداحافظي کرد و رفت...برگشتم طرف کوين که انگشتشو گذاشت رو لباش..

تا صب ميمونم و ميرم. شنيدي که سرهنگ گفت تنها نمون. اين وسايل رو هم که نميتوني همينطوري درهم برهم بذاري بمونه، کمک ميکنم يه کم درستش کني..حالا پاشو که خيلي کار داريم..

نميدونم چرا، اما وقتي حرف ميزد بي چون و چرا قبول ميکردم و آروم ميشدم..

3 ساعت طول کشيد تا همه چي رو جا به جا کرديم..خونه خالي شده بود..جاي مامان و بابام بيشتر از همه چي خالي بود..

تا چشمامو گذاشتم رو هم خوابم برد..خواب ديدم تو بيمارستانم، لباس مشکي پوشيدم و مامانمو بغل کردم و دو تايي داريم گريه مي کنيم..سعي کردم از خودم جداش کنم و وقتي يه کم رفتم عقب ديدم لباس مامانم خوني ه..تند تند شروع کردم به گشتن اينکه کجاش زخم شده..اما جاييش زخم نبود..با دست به يه در اشاره کرد..رفتم سمت در خواستم بازش کنم که ديد از زير در خون مياد بيرون..درو باز کردم و رفتم تو اتاق..پدرم روي تخت بود و هيچکي هم بالا سرش نبود..از سرش داشت خون مي اومد..انگار فواره گذاشته بودن..خون مي پاشيد به سر و صورتم و منم داد مي زدم: کمکش کنيد..کمک..بابام از دست رفت..مامان..کمک کنيد...بابا بيدار شو..بابا..

با تکون هاي شديد از خواب پريدم..کوين داشت داد ميزد:

بکي بيدار شو، خواب بود..تموم شد..نترس من اينجام، هيچي نشده، فقط خواب ديدي، آروم باش..

نفسم در نمي اومد، سعي کردم سرفه کنم اما به جاش به گريه افتادم..فقط هق هق گريه مي کردم..کوين بغلم کرده بود و سعي مي کرد آرومم کنه..

ناراحت نباش عزيزم، خوب ديدي. هيچي نشده. الآن تو خونه خودتي. منم اينجام نميذارم کسي اذيتت کنه، مطمئن باش..

نميدونم کي خوابم برد..صبح که بيدار شدم ديدم کوين کنارم خوابيده و دستم تو دستشه..آروم بلند شدم و خواستم برم بيرون که بيدار شد:

کي بيدار شدي تو؟! سلام..

برگشتم طرفش:

سلام، خوب خوابيدي؟

لبخند زد:

مگه تو گذاشتي دختر؟ تا صبح هي ناليدي و کمک کمک کردي! هر چي هم که کمکت کردم باز فايده نداشت..مرغت يه پا داشت..

خجالت کشيدم:

ببخشيد..من نميخواستم اذيت کنم..برم صبحونه آماده کنم..

بعد يهو يادم افتاد که هيچي نداريم..سرهنگ يادش رفته بود بگه..اما تقريبا از آشپزخونه مون و وسايلش فقط مايکروفر برگشته بود..

خنديد:

يادت افتاد هيچي نيست؟! عب نداره..آماده شو ميريم بيرون ميخوريم..سر راه ميريم اداره آگاهي ماشينتم بر ميداري که لنگ نموني..

من: بايد بانکم برم..

کوين: بانک چرا؟

من: حساب خودم که خالي ه، حساب بابام شايد توش چيزي باشه، البته اون حساب مشترکمون..حساب اصليشم که تا امضاي خودش نباشه اجازه برداشت نداريم...يه سر هم بايد برم محضر...

کوين: خانوم ترو خدا، من هنوز سن ازدواجم نرسيده..يکي دو سال نامزد بمونيم بعد..

ته دلم خالي شد..احساس خيلي خوبي از حرفش بهم دست داد، خنديدم:

بايد گزارش دزدي سند ها رو بدم..که يه وقت با جعل سند نتونن ماشين بابا و خونه و اون مغازه تنديس رو بفروشن..تازه يه آپارتمان هم هست که اجاره داديم..اونم بايد گزارش بدم که سندش نيست..

کوين: خوب يادت افتاده کجاها بايد بري ها!

باز فکر کردم..بايد با استادم صحبت مي کردم براي کار..

کوين: کدوم کار؟

با تعجب نگاش کردم که گفت:

خب خودت گفتي بايد با استادم صحبت کنم براي کار! فکرتو با صداي بلند گفتي خودت! تقصير من چيه؟

خنده م گرفت:

قبل از اينکه اخراج شم استادم تو يه شرکت هلندي برام کار پيدا کرده بود، اما مسأله اخراج که پيش اومد و بعدشم دزدي. ديگه يادم نبود..اما نگران نباش..من اونجا هم که کار کنم براي شما طرح ميدم، قول ميدم!

کوين: نگران طرحهاي خودم نيستم..از اون شرکت چي ميدوني؟

من: تقريبا هيچي..اما دوست استادم اونجا کار مي کنه..

کوين: خب پس بسپارش به من، تو فقط از استادت اسم دوستش و آدرس شرکت رو بگير. من پيگيري مي کنم..حالام پاشو آماده شو بريم که مردم از گشنگي!

تا ظهر همه اون کارايي که بايد ميکردم و کردم..سوگل رو هم ديدم و ناراحتي شو از دلش در آوردم، اما ازم قول گرفت که تا مامان بابام برگردن بياد خونه ما که من تنها نباشم!

از 2 تا 4 وقت ملاقات بود، با اينکه بابا ممنوع الملاقات بود اما باز بايد مي رفتم..تو راه بيمارستان بودم که موبايلم زنگ خورد..کوين بود..

من: سلام، خوبي؟

کوين: سلام از بنده س، خوبم اما هم خسته م هم گرسنه..تو خوبي؟ کجايي؟

صداش خيلي شاد بود..سرخوشي ش به منم سرايت مي کرد..

من: دارم ميرم بيمارستان..

کوين: پس وقتي کارت تموم شد زنگ بزن بهم که بريم دلي از عزا در بياريم..

من: آخه من شايد کارم طول بکشه..

کوين: عب نداره، منتظرت ميمونم..به مامان سلام برسون و به بابات اگه به هوش اومده بود..شايدم خودم کارامو راس و ريس کردم و اومدم..فعلا برو که منشي م خودشو کشت بسکه در زد..

قطع کردم و راضي از وجودش ماشينو بردم تو پارکينگ عمومي نزديک بيمارستان..

مامانم شده بود پوست و استخون..بغلش کرده بودم و آروم گريه مي کردم..بابام به هوش نيومده بود، اما وضع ثابتي داشت..دکترا گفته بودن فقط توکل به خدا..

مامان که آروم شد خبرارو دادم بهش..بيچاره از پيدا شدن وسايل خيلي خوشحال شد، وقتي گفتم کوين سلام رسوند چشاش برق زد و گفت:

چيز ديگه اي نگفت؟

تعجب کردم:

نه، چيز خاصي بايد ميگفت؟

با سر جواب نه داد..همون موقع موبايلم زنگ خورد..باز کوين بود:

سلام، چي شده؟

از اونطرف سر و صدا ميومد...

الو؟ بکي؟ صدامو داري؟ بابا بيا با اينا صحبت کن نميذارن بيام بالا..هر چي ميگم من داماد آقاي ميناسيان م قبول نميکنن..تو يه چيزي بهشون بگو..

هاج و واج موندم..داماد بابام؟ يعني شوهر من؟! چي ميگفت؟!

تا خواستم يه چيزي بگم صداش دوباره رفت بالا:

بابا ولم کن حاج آقا..به خدا زشته زنم پشت خطه...اي بابا..پاره شد کتم که..نکن آقا! خانوم پرستار جيغ نزن ديگه..بيا با خودش صحبت کن..اي خدا..بابا اين زنمه که باباش افتاده اون گوشه..نگاه اينم حلقه مونه!

خنده م گرفته بود..از اون طرف هم عصباني شده بودم که داد و فرياد راه انداخته بود..گوشي رو قطع کردم و دويدم پايين..

دم اطلاعات يه گروه آدم ريخته بودن سرش و گرفته بودنش که تکون نخوره..پرستارها هم هي جيغ ميزدن که بندازينش بيرون! سريع دويدم طرفشون و داد زدم:

ولش کنيد بابا! کشتين شوهرمو..

بعد يهو ساکت شدم..شوهرمو..چي گفته بودم!!! يهو همه ساکت شدن و کوين و ول کردن..اونم عين يه بچه که مامانشو تازه پيدا ميکنه دويد طرف من..

بکي اينا ميخواستن منو بکشن..

اينو انقد مظلوم گفت که دلم ريش شد..بعد برگشت طرف اونا و گفت:

ديدين راس ميگفتم؟ زنمه بابا! کتمم که پاره کردين..کفشمم که گلي شد اين آقا باغبونه با چکمه هاي گلي جولان داد روش! موبايلمم که انگار عنيمت جنگيه..پسش بده خانوم پرستار! همه اينا بخوره تو سرم..چرا اون وسط منو تفتيش بدني مي کردين؟ چندشم شد!

خنده م گرفت..دستشو کشيدم و با خودم بردمش بالا..مامانمو که ديد دستمو ول کرد و رفت پيشش:

سلام هاسميک خانوم، حالتون خوبه؟ آقاي ميناسيان بهترن؟

مامان: سلام پسرم، بد نيستم..اونم مث ديروزه..ببخشيد زحمت بکي افتاده گردنت..

سرشو اندخت پايين و گفت:

خواهش ميکنم..زنمه ديگه..

من و مامان با چشماي گرد شده نگاش کرديم که تند گفت:

نه يعني خواهش ميکنم..وظيفه س.. من با اجازه برم سر و وضعمو مرتب کنم..

مامان اشاره کرد که جريان چيه؟

من: پايين بوده، اجازه ندادن بياد بالا، گفته من زنشم..

مامانم خنديد..خوشحال شدم..

تا کوين بياد بيرون یه پرستار اومد و ازمون خواست که بریم. وقتی خواستيم بريم مامانم کشيدش کنار و باهاش حرف زد.. داشتم مي مردم از فوضولي اما خجالت مي کشيدم برم بپرسم راجع به چي حرف ميزنن..

کوين که اومد گرفتمش به سوال:

چي ميگفت مامانم؟ راجع به چي حرف ميزدين؟ چرا آبروريزي کردي جلوي در؟ خب وقت ملاقات بود مثل بقيه چرا نيومدي تو؟

خنديد:

بابا يکي يکي بپرس جواب بدم... اولا که من کاري نکردم..خودشون ريختن سرم. وقت ملاقات هم نبود. تو هم چون بابات بود اجازه دادن بري تو، منو اجازه ندادن گفتن بايد فاميل درجه 1 باشي تا بري منم گفتم زنمه، بدت اومد؟ به خدا منظوري نداشتم...اما من آرزومه که زنم باشي..

برگشتم نگاش کردم که گفت:

کش نده قضيه رو، اما جدي گفتم! بعدشم که مامانت يه چيزي ازم خواسته بود که من انجامش دادم..ازم خواسته نگم بهت.. حالام کارآگاه بازي رو بذار کنار خانوم مارپل که روده بزرگه کوچيکه رو قورت داد..

ادامه دارد..

یکشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۶


همه چي تو يه چشم به هم زدن اتفاق افتاد..

حدود ساعت 5 بود که موبايلم زنگ خورد..

ورون: بله؟!

اون: سلام..خوبي؟!

ورون: مرسي..شما؟!

اون: نشناختي؟ ورون؟ ديويد م..البته نبايدم ميشناختي..

ورون با چشماي از حدقه در اومده: خ خ خ خ و و و بي؟!

اون: آره..ورون بايد ببينمت..ميتوني بياي بيرون؟!

ورون: آره..

اون: پس من 5 و نيم دم در خونه تونم..باشه؟

ورون: باشه..

اون: مواظب خودت باش..باي باي..

ورون: باي باي..

گوشيم تو دستم مونده بود..خشک شده بودم..يعني چيکارم داشت؟! من که نميتونم حالا اونطوري که بايد، شيکان پيکان کنم که!

خلاصه آماده شدم و ديويد اومد دنبالم..همه چي اوکي بود..بوي عطرش..لبخندش..تماساي دستش..حرفاش..حرکاتش..شوخي هاش..حتي غيرتش..فک ميکردم دارم خواب ميبينم..

ديويد: ورون مياي بريم خونه؟ مامانم سفارش کرده ببرمت ببينيش..

ورون: مامانت که منو ديده، ميشناسه..

ديويد: خب اين دفعه به عنوان عروسش..مياي؟

ورون: آخه لباسام...

ديويد: عب نداره عزيزم..

رفتيم خونه شون..نياز به معرفي نداشتم..مامانشو ميشناختم..خيلي هم رابطه مون خوب بود باهم..نشستيم کلي حرف زديم خنديديم و قهوه خورديم..تلفنشون زنگ خورد و مامانش جواب داد..بعد به ما گفت که کار داره و مجبوره بره و تنهامون بذاره..از منم معذرت خواست...مادر شوهر دوست داشتني ه!

من و ديويدم نشسته بوديم پاي ماهواره..ديويد پا شد رفت اتاقش..بعد چند دقيقه هم منو صدا زد..گفت بيا اينو ببين..دلم ميخواست نشونت بدم..

رفتم تو اتاقش..يه دفتر داد دستم..يه چيزي شبيه دفتر خاطرات بود..بازش کردم...خداي من..عکساي من..در حالات مختلف..اصلا فکرشم نميکردم..خواستم يه چيزي بگم که ديويد پيش دستي کرد:

ورون من هميشه دوستت داشتم..اما هيچوقت جراتشو نداشتم پا پيش بذارم..يا نميدونم اونقدار مرد نبودم..قوي نبودم..دير شده ميدونم..اما ما ميتونيم از اين به بعد با هم باشيم..

دلم راضي بود..يه لبخند زدم و سرمو انداختم پايين..بعد تماس لباش با لباي من..فوق العاده بود...

وقتي بيدار شدم ديويد خواب بود..در اتاقم باز بود..ترسيدم يکي بياد تو اتاق و مارو با اون وضع ببينه ..سريع دويدم در و بستم و ديويدو بيدار کردم..

ورون: جوجو، ديرم ميشه..ميرسوني منو؟

ديويد: هوم..الآن لباس ميپوشم ميريم عسلم..

وقتي منو رسوند دم در خونه قبل از اينکه پياده شم بوسم کرد و زير گوشم گفت خيلي دوستت دارم..

و اينگونه بود که من و ديويد رسيديم به هم..

و اينگونه بود که..

.

.

.

.

شما بدجور رفتين سرکار و مقادير متنابهي فول شدين...

Happy April Fool’s Day!