جمعه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۶

ای الهی این بلاگر درد بگیره..چرا عکس آپلود نمیکنه؟
یه عکس گرفتم از انگشتری که واسه اریک هدیه گرفتیم...مگه میشه بذارمش...

بیخیال!

صبح پارک ملت بودم..تا مغز استخونم یخ زده بود!!! بیچاره این حیوونای اونجا چی میکشن!


پنجشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۶

آقای آقا دیوید...
به شدت و از ته دل امیدوارم که کارای من زودتر انجام بشه و تو ویزات دیرتر از ویزای من بیاد!!!!
باشد که تو سال نوی امسال هم اینجا باشی و من در یو اس کیف دنیارو بکنم!!!

چهارشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۶

بنا بر دعوت جناب استاد کوچولو بر آن شدیم(تقلید از چلچراغ!) که ما هم بازی کنیم و فیض ببریم..!
اول از همه اینکه این استاد کوچولو..خیلی عزیزه..انقد چیز یز ازش یاد گرفتم که خدا میدونه!!!
و حالا اینایی که باید بنویسم!

1- فارغ التحصیل شدم!
2- رفتم سرکار و صد البته دو ماه بعد دیگه نرفتم سر کار..
3- قرار شد تو موسسه کیش تدریس کنم!
خب دیگه هیچ چیز خاصی اتفاق نیفتاده به خدا! این یکی بازی ه چقد سخته!
و بدین صورت چون بازی رو کامل بازی نکردم کسی رو دعوت نمی کنم..هر کی دلش خواست از قول من بازی کنه!

سه‌شنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۶

هی به خودم میگفتم یعنی ورون پست صدم راجع به چیه؟

حالا میدونم: اریک
کسی که همه زندگی مو براش میدم..
کسی که وقتی کنارش راه میرم افتخار میکنم که کنارمه..
کسی که وقتی میخنده چشای ریزش عین یه خط میشه..
کسی که واسه خودش زندگی میکنه و اون کاری رو میکنه که فک میکنه درسته...
کسی که با ناراحتی ش دلم میگیره و با خوشحالیش پر در میارم...

اریکم..خوشگلم..عزیزم..مهربونم...تولدت یک دنیا مبارک..
همیشه و همیشه برات خوشبختی آرزو دارم..برات سلامتی و موفقیت میخوام..

میکشم کسی رو که بخواد اذیتت کنه..

همینطور محکم ادامه بده..کاری رو بکن که دوست داری و میدونی که درسته..من کنارتم همیشه..

یکشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۶

ادامه:
نتونستيم ماشين رو از سر کوچه ببريم تو، پياده شديم و دويديم سمت خونه...پليسايي که دم در وايساده بودن نميذاشتن بريم تو..نمي فهميدم چه خبره، داد ميزدم بذاريد برم تو..چه خبره اينجا؟ مامان بابام کجان؟
سوگل هم دست و پامو گرفته بود، داشتم پر پر ميزدم که يه افسر اومد جلو:
اينجا خونه شماس؟
با عصبانيت نگاش کردم و داد زدم:
اگه خونه من نبود الآن اينجا نبودم، به ماموراتون بگين برن کنار ميخوام برم تو! زود باشين!
افسر: آروم باشين..معذرت ميخوام ولي هيچکس اجازه ورود به خونه رو نداره!
من: تو چيکاره اي که به من دستور ميدي؟ اينجا خونه منه! تو اجازه نداري مانع من بشي..
اينارو در حالي که تموم تنم مي لرزيد گفتم و دويدم سمت خونه و انقد چيغ زدم و خودمو به اينور اونور کوبوندم که گذاشتن برم تو..
چي مي ديدم؟ اصلا شبيه خونه خودمون نبود..حياط شبيه خرابه خيابون اونوري شده بود..با قدمهاي لرزون رفتم سمت در خونه..خواستم درو باز کنم اما دستام توان ندشت..به دستام نگاه کردم که سوگل اومد کنارم و گفت:
بيا، من باهاتم..
نگاش کردم، خيلي آروم بود..خونسرد!
با هم درو باز کرديم و رفتيم تو..بهتم زد:
سوگل، اين خونه ماس؟ درست اومديم؟ چرا اينجوري ه؟ اينجا که خاليه..هيچي نيس توش که..چرا اشتباه اومدي؟
دستمو گرفت و در گوشم تقريبا زمزمه کرد:
اينجا خونه خودتونه بکي، اگه ميبيني هيچي توش نيس واسه اينه که خاليش کردن..بردن همه چي رو!
خشکم زد:
چطور ممکنه؟ خونه ما هيچوقت خالي نيس که، هميشه مامان بابا خونه ن..
صداي افسر از پشت سرم اومد:
خالي نبوده خونه تون، مادرتون براي خريد رفته بود بيرون و پدرتون در حال تماشاي تلويزيون بوده!
زير لب گفتم:
مسابقه بسکتبال..
افسر: بله، زنگ رو ميزنن. پدرتون مي پرسن کيه و بهشون جواب ميدن بسته پستي داريد. از همه جا بي خبر ميرن دم در، وقتي در رو باز مي کنن يه نفر با چوب ميزنه تو سرشون..بعد ميان تو همه خونه رو خالي مي کنن و ميرن..
من: کي ديده زدنش؟ الآن کجاس؟ مامانم کو؟
افسر: يه رهگذر ديده که وقتي داد زده اونم زدن..البته اون زود به هوش اومده! مادرتون با پدرتون تو بيمارستان هستن..
يه نگاه به سوگل کردم که سريع گفت:
مامان باباي من پيششونن..
من: سند ها و مدارک چي؟ ماشين ها؟
افسر: متاسفانه همه رو بردن..حدس ميزنيم که سند ها رو جعل کنن و بخوان که به فروش برسونن..در حال پيگيري هستيم..اميدواريم هر چه زودتر گيرشون بندازيم..شما نگران نباشين..
يهو منفجر شدم:
همه زندگي مارو بردن، بابام بيمارستانه، خودمم از دانشگاه اخراج شدم..توقع داريد آروم بشينم و بگم خدايا شکرت که اين زندگي دل انگيز رو بهم دادي؟!
بعد بلند شدم و دست سوگل رو کشيدم که بريم بيمارستان..وقتي رسيديم دم در ماشين نذاشتم سوگل بشينه پشت رل..خودم رانندگي کردم، سوگل همه مسيرو داد زد که آروم برم و مواظب باش..برام هيچي مهم نبود..ميخواستم به مامان بابام برسم..
وقتي رسيديم دم در بيمارستان ماشينو پارک نکردم..وسط خيابون ترمز کردم و پريدم پايين..نگهبان نميذاشت برم تو و ميگفت وقت ملاقات نيست.. سوگل به موقع رسيد و براش توضيح داد چي شده که گذاشت بريم تو..بالاخره ديدمش، مادرم ته راهرو پشت اتاق عمل وايساده بود..هر قدم که بهش نزديکتر مي شدم ميديدم چقد شکسته، در عرض چند ساعت به اندازه چند سال پير شده بود..رسيدم بهش و بغلش کردم...گريه مي کرد، آروم و بي صدا، فقظ مي لرزيد و اشک مي ريخت..من اما عين سنگ ايستاده بودم..
حالش چطوره؟
مامان: معلوم نيست، وضع ثابتي نداره! يه لحظه خوبه و لحظه بعد ...
دلم خيلي براش سوخت..به جز من و بابام کسي رو نداشت..ديروز که منو اخراج کرده بودن، امروزم بابا اينطوري شده بود...
خودت خوبي ماماني؟
مامان: چي بگم؟ ميبيني که خودت..
داشتم مي شکستم..دلم ميخواست داد بزنم، خودمو بزنم زمين، ميخواستم به زمين و زمان فحش بدم..اما خودمو نگه داشتم، اگه من اينکارارو مي کردم مامانم چه مي کرد؟
بلند شدم رفتم پيشش و دستشو گرفتم:
نگران نباش عزيز دلم، الهي قربون اشکات برم..دعا کن، توکل کن به خدا..درست ميشه..من باهاتونم!
مامان: چي درست ميشه؟ هيچي نداريم ديگه بکي..ميدوني چقد خرج بيمارستان باباته؟
شهلا جون اومد جلو و گفت:
هاسميک جون اين چه حرفيه عزيزم؟ تا مارو داري غمت نباشه..همه تون رو چشم ما جا دارين..نگران اين چيزا نباش..
خجالت کشيدم يه جورايي..به نظرم هر چقد که با سوگل اينا صميمي بوديم درست نبود اونا خرج بيمارستان بابارو بدن..
مرسي شهلا جون..همين که الآن پيش مامان هستين خودش کلي ه..خدا بزرگه..خرج بيمارستان و داروهاشو يه جوري جور ميکنم..
شهلا جون خواست يه چيزي بگه که سوگل کشيدش کنار و يه چيزي در گوشش گفت..به مامان نگاه کردم و گفتم:
مامي، من يه سري طرح اينور اونور دارم..اونارو بفروشم کلي پوله..فقط نذار که شهلا جون و آقا ناصر پول بيمارستان رو بدن..باشه؟
سرشو تکون داد،ماچش کردم و بي سر و صدا زدم بيرون..دلم ميخواست تنها باشم..
قدم ميزدم و با خودم فکر ميکردم: چرا ما؟ حالا چرا اينطوري؟ انقد خشن چرا؟ اگه طرحارو نتونم بفروشم چي؟ اگه نتونم خرج بيمارستان بابارو بدم چي؟ کجا بايد بمونيم؟ به کي رو بندازم؟ چيکار کنم؟
تو اين فکرا بودم که ديدم دم در امد وايسادم..يه نفس عميق کشيدم و پله ها رو رفتم بالا..کارم زياد طول نکشيد..دو تا طرح داشتم که قيمت هر دو رو خوب گذاشته بودم..ايران چک گرفتم و وقتي مدير عامل پرسيد ميتوني واسه هفته بعد دو تا ديگه بياري سرمو آروم تکون دادم و گفتم:
اجازه بديد اين هفته رو طرح ندم..وضعيت بدي دارم..
خدارو شکر کردم که درک کرد و گير نداد..اومدم بيرون و يه راست رفتم ارژن..واسه سه تا کار اونجا هم سه تا ايران چک گرفتم..اين دو تا حل شده بودن..مونده بود ايده که هميشه اذيت ميکرد..رفتم تو شرکت و از منشي خواستم که به مدير عمل بگه اونجام.. تقريبا نيم ساعت نشستم تا اجازه داد برم تو اتاق..ر زدم و رفتم تو:
سلام آقاي ميناسيان، خسته نباشيد.
آقاي ميناسيان يه مرد 30 ساله خيلي خوش تيپ و خوشگل بود، خيلي خونسرد، جدي، و تو کارش موفق..شنيده بودم که خيلي دخترا دنبالشن، از جمله منشيش! اما نشنيده بودم کسي خنده ش رو ديده باشه!
سلام خانوم آوانسيان..ممنون..خسته نيستم، شما خوب هستيد؟
من: ممنون، آقاي ميناسيان طرحهايي رو که دادم مطالعه کردين؟
نميدونم چرا انقد کتابي صحبت مي کردم، اونم با کسي که بيشتر از يکسال بود باهاش کار ميکردم.
آقاي ميناسيان: کار خودتون بود؟
با تعجب نگاش کردم:
بله، فکر کردين کار يکي ديگه رو ميارم براتون؟
آقاي ميناسيان: ناشيانه بود، از شما انتظار نداشتم، يه بچه 10 ساله بهتر از شما اينارو کار مي کرد..
من: يعني چي؟ من يک ماه روي اونها کار کردم، حتي بهتر از طرحهاي قبليم بود..زحمت کشيدم پاي اونها! ما نميتونيد انقدر راحت ردشون کنيد..
آقاي ميناسيان: چرا نميتونم؟ فراموش نکنيد که نظر نهايي با منه..در هر حال..طرحها پيش منشي ه..بگيريد ببريد درستشون کنيد بياريد..ميخوام پس فردا رو ميزم باشه!
سرم گيج ميرفت..نميتونست انقد سنگدل باشه..اونا بهترين کارام بودن..حتي اونارو ندادم به ارژن..گذاشتم بيارم اينجا که ميدونستم قدر کار خوب رو ميدونن..نميدونم چقد گذشت که احساس کردم يکي بازومو گرفته و آروم مينشونه رو صندلي، سرمو بلند کردم ديدم اقاي ميناسيان ه..
حالت خوبه؟ بگم برات چيزي بيارن؟ چت شد يهو؟
سرمو انداختم پايين:
چيزي نميخوام، هيچيم نيست..الآن ميرم..
يه ليوان آب ريخت و داد دستم:
پس لااقل اينو بخور، کسي هم نگفت پاشو برو..ببين من قصد نداشتم ناراحتت کنم..اما طرحات اونقد که بايد خوب نبودن..
دستمو آوردم بالا و همه زورمو جمع کردم تو صدام:
لازم نيست توضيح بدين، طرحامو ميبرم..حتما يکي ديگه پيدا ميشه که قدرشو بدونه..از منم ديگه انتظار همکاري نداشته باشين..
پاشدم برم که دستم و گرفت و گفت:
چي شده؟ يادم نمياد زودرنج بوده باشي..انفاقي افتاده؟! طرحات مال خودمه..فقط درستش کن..حالام حرفشو نزن...آروم باش ببينم چته؟
سعي کردم دستمو بکشم از دستش که ديدم فشار دستشو محکم تر کرد..عصباني نگاش کردم:
ولم کنيد بذاريد برم به درد خودم بميرم..
آقاي ميناسيان: ببين تو يه چيزيت هست، مخفي نکن..يه ساله داريم باهم همکاري ميکنيم، مي شناسمت..تا نگي چته ولت نمي کنم..
پوزخند زدم و گفتم:
با چند تا طرحي که تحويل دادم منو شناختين؟ باور نميکنم..
لبخند آرومي زد و گفت:
فکر ميکني الکي و بدون فکر گذاشتم بياي اينجا کار کني؟ همه اون چيزايي که بايد بدونم رو راجع به تو و خانواده ت ميدونم.. من هيچوقت بدون شناخت و تحقيق کسي رو استخدام نميکنم..
بهت زده نگاش کردم:
از کجا ميدونين؟
با همون خونسردي و لبخند آرومش گفت:
بابات..
اينو که گفت بغضم گرفت..فهميد خودشم..بلند شد وايساد و گفت:
چي شده؟ تو که منو نصف عمر کردي..واسه بابات اتفاقي افتاده؟
فقط تونستم سرمو تکون بدم..بعد همه چي عين فيلم اتفاق افتاد..دستمو گرفت و از اتاقش رفتيم بيرون، طرحامو گرفت و منو برد تو پارکينگ، سوار ماشينش شديم و راه افتاد..تو راه با موبايلم يه تماس گرفت و بعدشم رسيديم بيمارستان..پياده م کرد و رفتيم تو، نگهبان هم جلومونو نگرفت..منو داد دست يه پرستار و خودش رفت..نميدونم چقد گذشت که برگشت و دست منو گرفت و برد...
يهو به خودم اومدم..انگار از يه خواب طولاني بيدار شده باشم..گيج نگاش کردم ولي نتونستم چيزي بگم..اونم انگشتشو گذاشت رو لباش يعني که هيچي نگو..منم آروم نشستم و چيزي نگفتم...بعد از تقريبا 5 دقيقه طاقت نياوردم و پرسيدم:
کجا ميريم آقاي ميناسيان؟ چرا نذاشتين بابامو ببينم؟
آقاي ميناسيان: ميريم خونه من، بعدشم که باباتو خودمم نديدم..اجازه ملاقان ندادن..اما حالش بهتره..وضعيتش ثابت ه..نگران نباش..در ضمن..به من بگو کوين..آقاي ميناسيان مال شرکت و کار ه..
من: آقاي...کوين...حالا چرا خونه شما؟ من نمي فهمم..ميريم اونجا چيکار؟
کوين: مادرت که همراه پدرته و بيمارستان ميمونه..تو هم اجازه نداشتي اونجا بموني..تو خونه خودتون هم که نميتونستي بموني..مادرتم گفت که نميخواي بري خونه دوستت..واسه همين اجازه تو گرفتم چند وقت خونه من بموني..نگران نباش..اندازه دو نفر جا داره...فقط اميدوارم آشپزي بلد باشي!
اينارو گفت و باز لبخند زد..ازش اينطور لبخندا بعيد بود.. يه کم که گذشت رسيديم..در پارکينگ رو باز کرد و رفتيم تو..ي خونه بزرگ با يه حياط سبز و پر گل تو دل زعفرانيه..پياده شدم و رفتيم تو..
کوين: اينجا راحت باش..کسي نيست..قهوه يا چاي؟
من: قهوه لطفا...
خنديد و گفت:
مگه اومدي کافي شاپ که اينطوري ارد ميدي دختر؟!
خجالت کشيدم و سرمو انداختم پايين..
کوين: ناراحت نشو، من قصد اذيت کردنتو نداشتم..خواستم يه چيزي بگم از اين حس و حال پکريت در بياي..سوگل همه چي رو برام گفت..درست ميشه..بايد آروم باشي و قوي..
من: قوي؟ شوخي ميکني؟ چوري تو اين اوضاع قوي باشم؟ من يه دست لباس زير ندارم که بپوشم...بابام گوشه بيمارستانه..معلوم نيست خونه و ماشينها و سندها رو بتونيم پيدا کنيم..الآن فقط نصف پولي رو که بايد به بيمارستان بدم رو دارم..ابزار هيچي ندارم که باهاش کار کنم..جاي موندن ندارم..از دانشگاه اخراجم کردن..يه موقعيت کار مسلم رو از دست دادم..چطوري آروم باشم و قوي؟
بغضم ترکيد و اشکام ريخت..اومد کنارم و دستمو گرفت..عين بجه ها خودمو انداختم تو بغلش و هاي هاي گريه کردم..هيچي نميگفت..فقط موهامو ناز ميکرد..وقتي آروم شدم گفت:
دستشويي و حموم طبقه بالاس..ميخواي يه دوش بگيري؟ براي لباساتم نگران نباش..از لباساي خواهرم چند دست مونده..
وقتي ديد همونطور نگاش ميکنم گفت:
برو دوش بگير لباس بپوش بيا همه چي رو تعريف ميکنم برات..
رفتم بالا، حموم رو پيدا کردم..چه حموم بزرگي..خونه ما در مقابل اين خونه شبيه يه آلونک بود..شيرآب رو باز کردم و رفتم لباس پيدا کنم..شکر خدا اولين اتاقي که رفتم توش لباسا تو کمد بود..ماتم برد..کوين گفته بود چند دست در حالي که بيشتر از يه مغازه لباس بود اونجا!
يه بليز بنفش آستين کوتاه برداشتم، يه شلوار جين، يه جفت دمپايي به اضافه لباس زير..حوله هم که تو حموم بود..
حمام کردم و يه کم آروم شدم..خستگي م در رفته بود..موهامو خشک کردم و از پله ها رفتم پايين..وقتي صداي پامو شنيد از آشپزخونه اومد بيرون و بدون حرف نگام کرد..
من: چيزي شده؟ نکنه برعکس پوشيدم؟
بعد به لباسام نگاه کردم..کوين با يه صداي هيجان زده گفت:
نه، درست پوشيدي..اما من نميدونستم تو انقد خوشگلي بکي..
از خجالت سرمو انداختم پايين، به خودش اومد و دستپاچه گفت:
ببخشيد، من هول شدم..عافيت باشه..راحتي تو لباسا؟
سرمو تکون دادم و رفتيم تو آشپزخونه که قهوه بخوريم..
کوين: حوصله داري تعريف کنم يا نه؟
باز سرمو تکون دادم..
اول راجع به خودم ميگم..بعد راجع به تو..
تعجب کردم، يعني چي راجع به من؟
کوين: خب، منو که ميدوني 30 سالمه.....
ادامه دارد...

دوشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۵

عرض شود به حضور منورتان که بنده دو تا بلاگ دیگه دارم...اگه خواستید میتونید از تو پروفایلم پیداش کنید بخونید...
بعدشم که صفحه 360 یاهوم وجود داره( میدونیستین نه؟!) میتونید سر بزنید و اینا...آی دی ش هم همین آدرس بلاگه!!!
اینه داداش...ما اینوری کار میکنیم!
جونم دیگه به حضورتون برسونه که امروز فوتبال بازی کردم(چیه خب؟ من بازیکن خوبی م!) و کمی تا مقداری مماخ گرام همانا ضرب دید و دلمه که بود..دلمه تر شد!
اگه خدا بخواد، گوش شیطون کر بعد عید کیش تدریس میکنم...!
همین دیگه...
اگه باز آپ کردم که فبها! اگه نه که سال نو همه میارک، از ته دل براتون بهترین ها رو آرزو دارم!

شنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۵

اون: ورون، آرایشگاه بودی؟
ورون: آره، از کجا فهمیدی؟
اون: وزن کم کردی آخه..سبک شدی!!!!

چهارشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۵

حداقل تا روز 5 فروردین منتظر ادامه داستان نباشین..وقت ندارم..خونه نیستم!
امروزم خبر مرگ یکی از دوستامو شنیدم...جمعه چهلشه...باورم نمیشه...دوستم بود..صمیمی بودیم.. اونوقت من امروز خبردار شدم..خدای من...آخه جوون بود هنوز...

سه‌شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۵

تراوشات آشفته ذهن ورون:

آهنگ واسه من بهنام رو شنیدین؟ میگه چشمات واسه من نگات واسه من!
اصولا بنده غیرت میرت رو نیستم..ام اخب این آهنگ رو دوست دارم که مثلا یه پسری واسم بخونه!!!
چپ چپ نگاه نکنین..با فرخ که دوس بودم به هیچ بنی بشر مذکری نگاه نمیکردم..!

پسره با دوستاش میرفت..چیپس هم میخورد..دوستش اومد یه دونه برداره برگشت گفت:
حیوان..یه دونه...هو گلابی!!!

چند وقته زانوی پای چپم ناجور درد میکنه...و خب چون همیشه از قطع کردن پا و اینا میترسم عین سگ..الآن فک میکنم نکنه قطعش کنن؟!

این فیلم سایلنت هیل رو بالاخره دیدم...اما جون کندم انقد ترسیدم..آخرشو نفهمیدم..یعنی دختره و مادرش مرده بودن؟! اون روحشون بود آیا؟!

امسال چند تا تلفات؟!
چند تا سقط؟
چند تا سکته؟
چند تا کور و کر؟
چند تا لال؟
چند تا ایست قلبی؟
چند تا غش؟ هان!؟

زور داره ها..یه کاری رو میکنی و اینا..مسئولشی..بعد مه به عنوان مسئول تورو میشناسن..
بعد یه بچه خنگ که مثلا کمکت میکنه که عملا فقط داره تو روحت و اعصابت میرینه..تو یه روزنامه..اسمش به عنوان مسئول بره!!!

خداااااااااا...پسرایی که تو سیتروئن نارنجیه بودن چقد ناز بودن..عروسک اصلا!!!

جمله فلسفی: میخوای سیگار بکش نمیخوای نکش..نه از من چیزی کم میشه..نه بهم چیزی اضافه میشه!!!

که چی خب؟ من گوشیم دلمو زده..گوشی نو میخوام...
یعنی باید صب کنم دوباره برم سرکار که با حقوق خودم بخرم؟ آره؟!

ببین بابا..دیگه گیر ندی هی بریم اصفهان چند روز تعطیله ها!!! من حوصله ندارم ها!!!



در ضمن..داستانه ادامه داره.. وقت شه بقیه شو مینویسم! ببخشید که ترسیدید...به عقل ناقصم نرسید بنویسم که حقیقت نداره!

شنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۵


پشت چراغ قرمز بوديم و منتظر که چراغ کي ميخواد سبز شه..بدمصب 200 ثانيه که وايساده بوديم، تازه رو ثانيه 20 گير کرده بود..
سوگل: چته بغ کردي؟ يه کم بخند بابا! آهنگ محبوبت داره پخش ميشه آخه!
من: گير نده حوصله ندارم..مگه نديدي آشغال چجوري گذاشت تو کاسه مون؟
سوگل: ديدم که نه، شنفتم با جفت گوشام به اضافه سمعک اهدايي آقا جونم! خب هر زري که زد تموم شده الآن، خوبه همه عالم و آدم ميدونن شما فرشته پاک خدايين بکي خانوم..بيا بيرون از تو اين حال..بريم قليون بزنيم؟!
من: خنگ خدا، من کي قليون کشيدم که حالا بات بيام بري قليون بزني؟! ديوانه، مسخره بازي چرا در مياري؟! فردا پس فردا توروهم به جرم مشارکت و چميدونم شريک جرمي و اينا پدرتو در ميارن..اونوقت ببينم باز بلبل زبوني ميکني؟
سوگل: به جهنم..من که از خدامه..بابا ما ليسانسو که داريم خانوم مهنٌس! فوق بخوره پس کله ت..پيشکشم!
من: آره والله..نه که همه پروژه هاتو به موقع تحويل ميدي، تازه خودتم روشون کار ميکني..
سوگل دستشو آورد جلو گونه مو ناز کرد و گفت:
الهي فداي بکي جونم بشه که عينهو خواهرمه!!!
من: دستتو بکش..بي تربيت! سبز شد برو.!
من و سوگل هيچوقت يه ديالوگ درس حسابي نداشتيم..نه اون خيلي تو کار زندگي بود نه من! بيخيال بوديم..
رسيديم دم در خونه، خواستم پياده شم که سوگل داد زد:
هوووووووو، وايسا منم بات ميام..با اين قيافه مکش مرگ مايي که گرفتي بري پيش هاسميک جونم بيچاره سکته ميکنه..بذار من برم آماده شون کنم!
من: مگه خبر مرگت ميخواي خبر مرگمو ببري براش؟ بيا برو خودم بلدم!!!
سوگل در حالي که عين بچه هايي که دنبال مامانشون مي دوون پشت سر من ميومد گفت:
وقتي ميگم خنگي نق نزن ديگه...کي گفت راه خونه خودتو بلد نيستي آخه..البته از تو بعيد نيست..عقلت پاره سنگ بر ميداره!
من: سوگل ميگيرم ميزنمتا! ببند ديگه!!
دستاشو آورد جلو لباش اداي زيپ کشيدنو در آورد و بعد شروع کرد يه سري سر و صدا در آوردن..هر چي اشاره کردم چته باز صدا در آورد..آخرش به زور دهنشو وا کردم..
اي بميري الهي، آدم نميشي تو..دهنتو چرا بستي؟ نگفتي خفه ميشي؟!
سوگل: خب خنگه، خودت گفتي ببند ديگه..
اينو گفت و دويد رفت طرف ساختمون..منم دنبالش!
سوگل و خونواده ش تقريبا 20 سال پيش اومدن همسايه ما شدن...يه برادرم داره که اسمش سهيله..ما تو مدرسه باهم آشنا شديم و دو دقيقه نشده دوست شديم باهم. عين خواهر هميم..مامان باباهامونم خيلي با هم صميمي ن..تقريبا هر شب يا ما خونه اوناييم يا اونا خونه ما!
درو وا کردم رفتم تو ساختمون ديدم داره واسه مامانم زبون ميريزه..
آره هاسميک جونم، بعد پسره جلو همه برگشت به بکي گفت که..
نذاشتم حرفي بزنه..سريع رفتم سلام کردم که نتونه سوگل چيزي تعريف کنه..انقد شاخ و برگ ميده به هر چيزي که فقط حقيقت رو از توش نميتوني بفهمي!
من: سلام مامان، خسته نباشي..خوبي؟!
سوگل: باز پريدي وسط حرف من؟! هاسميک جون به من گوش بده..آره..پسره صاف صاف در اومد که..
يکي زدم به پهلوي سوگل و با چش و ابرو بهش فهموندم که چيزي نگه..
سوگل: بيا و خوبي کن..خنگه تو خبر ازدواجم مث خبر مرگ ميدي به مامانت آخه..من خفه ميشم ببينم تو چه گلي ميخواي به سر خودت بزني با تعريف کردن خاطرات يک دختر دانشجوي فوق ليسانس اخراجي!
اينو که گفت عين چوب خشک شدم..يه نگاه کردم به مامان ديدم آروم نشست رو صندلي..
جريان چيه بکي؟
بلندش کردم بردم تو حال و به سوگل حالي کردم يه ليوان آب بياره.. نشوندمش رو مبل و گفتم:
آروم باش..ميگم برات..قول ميدم..فقط تو آروم باش!
انقد مظلوم نگام کرد که بي اختيار اشکام ريخت..سرمو گذاشتم رو پاش و گريه کردم..اونقد که خالي شم.. مامان سرمو گرفت آورد بالا و گفت:
حالا ميگي!؟
من: آره..
آّب دهنمو قورت دادم، يه نفس عميق کشيدم و شروع کردم..
پارسال موقع امتحاناي پايان ترم که نزديک سال نو بود يکي از پسراي شيمي ماشينشو درست جلوي ماشين من پارک کرده بود، يه طوري که من نميتونستم حرکت بدم ماشينو..
سوگل: همون ابوطياره شو ميگه ها...اوني که پارسال داشت و اوراق شد يادتونه؟ اون مرسدس مدل 2004 ه..
چپ چپ نگاش کردم..
من: اون روز سوگل کلاس نداشت..منم از دوستام کسي باهام نبود..هر چي اينور اونور کردم ديدم نيست صاحبش..يکي دو ساعت نشستم تو ماشين تا اومد..خيلي عصباني بودم..تا خواست در ماشينشو باز کنه فحشو کشيدم به جونش..صدامو بردم بالا، چشامو بستم و هر چي که اومد به دهنم گفتم...خوب که دلم خنک شد چشامو وا کردم ديدم سرشو انداخته پايين يه ليوان آب دستشه..ليوانو داد دستم و معذرت خواهي کرد..کلي خواهش تمنا کرد و خلاصه من بيچاره گفتم باشه حالا برو..
بعد از اون هرروز سر راهم سبز ميشد و به يه بهونه اي سر حرفو باهام وا ميکرد..يه هفته بعدشم دعوتم کرد به ناهار..قبول نکردم..هر کاري کرد که دوست شه موفق نشد..
سوگل: بدبخت نميدونست تو اون دل صاب مرده تو آلياژکاري کردي..
من: کار به جايي رسيده بود که همه ميدونستن اين منو ميخواد..هي برام گل ميخريد، هديه ميخريد..از هر راهي استفاده ميکرد که بتونه منو رام کنه..اما حرف من يکي بود..يه بار که جلو در دانشگاه باز بهم گير داد ديگه طاقت نياوردم و به مامور حراست گفتم که داره مزاحمم ميشه...ماموره هم نامردي نکرد جلو همه حالشو گرفت..اونروز وقتي سوار ماشينش شد، جلو پاي من نيش ترمز زد و گفت: روزگارتو سياه ميکنم..جدي نگرفتمش..ديگه هم تو دانشکده ما پيداش نشد..تا امروز..
سوگل: هاسميک جون روز قيامت امروز بودا..خدا که کاري نداشت...تماشاچي بود..اما همه بنده هاش نشسته بودن که به حساب اين بکي خنگ رسيدگي بشه!
من: پسره بين اون همه آدم تو راهرو داد کشد که وايسا...به روم نياوردم..اما بدتر داد زد..برگشتم گفتم خجالت بکش مگه اينجا سر جاليزه که اينجوري داد ميزني؟ مگه کم کلفتتم که امر ميکني وايسا.. تف کرد تو صورتم و گفت : بيخود کولي بازي در نيار..پرونده ت جلو همه بازه.. هاج و واج نگاش کردم که گفت: همه ميدونن که چه دختر کثيفي هستي..هرروز با يکي..يه روز با يه آدم پولدار ميريزي رو هم، يه روز با پسر فلان وزير، فرداش با شوهر بهمان استاد...پس فرداش با يه برج ساز ..هرروز با يکي..فک ميکني اينا نميدونن از همه شون پول بلند ميکني؟ دزد کثافت.. تو هموني که به من گفتي فقط با توام..اما با پسر خاله من دوست شدي و رفتي خونه ش..همه اينا ميدونن که به بهونه هاي الکي منو خر کردي که برات يه لپ تاپ بخرم..سرويس طلا که جلو نامزد برادرم کم نيارم..کفش فلان که وقتي ميرم بيرون مجبور نباشم چکمه هاي سه سال پيشمو بپوشم..دستت رو شده دختره آشغال ..خيلي کثيفي...تو به چه جراتي ديروز رفتي در خونه ما به مامانم گفتي من از پسرت حامله م؟ اصلا چجوري ميخواي ثابت کني بچه مال منه؟! تو که هرروز با يکي بودي..معلوم نيست باباي اين حرومزاده کيه..
هر سه تامون داشتيم حق حق گريه مي کرديم...دلم واسه مامانم ميسوخت..اما ميدونستم که تا حقيقت رو ندونه آروم نميشه..
من: تا بتونم بفهمم چي به چيه حکم اخراج دادن زير بغلم و بهم گفتن هري..
حرفام که تموم شد مامانم بغلم کرد و نازم کرد..آروم که شد گفت:
اين پسره کيه؟ نشوني داري ازش؟ ميتوني پيداش کني؟
سوگل: يه چش به هم بزني هاسميک جون جنازه شو برات ميارم..
مامان: نه، اصلا نميخواد...تو که الآن نميتوني کاري بکني..لابد اونقد نفوذ داشته که همچين کاري کردن..ناراحتي؟
من: حرف مردم و عکس العملشون و اينکه چي فک ميکنن برام صنار نمي ارزه..ناراحتم از اينکه زندگيمو به خاطر کنکور فوق به خودم حروم کردم..اما يه ترم مونده به آخرش اينطوري شد..
مامان: حالا ميخواي چيکار کني؟!
سوگل: هيچي..مياد ميشينه وردست شما يه قرمه ياد ميگيره، يه بافتني بلد ميشه که فردا خواست بره خونه شوهر به جرم بلد نبودن چايي دم کردن با تيپا نندازنش بيرون..
مامانم خنده ش گرفت..راست ميگفت..من چايي بلد نبودم دم کنم!
مامان: درد نگيري تو..بذار ببينم خودش چي ميگه..
سوگل: خيلي م دلش بخواد يه کدبانوي درجه يک معلمش بشه....
بعد به من نگاه کرد و گفت:
بدبخت..يه چيزي ياد بگير فردا پس فردا بتوني بري يه رستوران کار کني..
اينقد گفت و گفت که از اون مود ناراحتي در اومديم..
شب تو اتاقم نشسته بودم که بابام اومد...
سلام دخترکم، عسل بابا، نبينم اشکاتو...
من: سلام بابايي جون، کي اومدين شما؟ ببخشيد که نيومدم پايين..
بابا: مامانت همه چي رو گفت..فردا ميرم پسره رو پيدا کنم..بايد ادب شه..داشنگات که بعيد ميدونم کاري بکنه..اما خب..همين پسره رو حالشو بگيريم دلم خنک ميشه...
من: بابا تورخدا شما خودتونو عصباني نکنين، باشه؟
بابا: من راحتم عزيزم..برنامه ت چيه حالا؟
دستامو تو هم قلاب کردم..هميشه وقتي پريشونم اينجوري لرزش دستامو پنهون ميکنم..
با ارژن و ايده و امد که قرارداد دارم..از طرف استادم قرار بود به يه شرکت هلندي معرفي شم که فک کنم کنسل شه...فعلا با اينا کار ميکنم تا بعد خدا بزرگه...
بابام اومد پيشم و دستشو حلقه کرد دور شونه م..آرامشي که اون لحظ بهم داد هيچي نميتونست بهم بده..
هر طور خودت راحتي عسل بابا..فقط خودتو عذاب نده..
سرمو تکون دادم، اما جرات نکردم بيارمش بالا که بابا اشکامو نبينه!
رو تخت دراز کشيدم و نفهميدم کي خوابم برد..
با صداي زنگ موبايلم از خواب پريدم..ساعت 3 نصفه شب بود..نگاه کردم ديدم سوگل ه..اي خدا..اين چه ديوونه اي ه؟!
من: چته نصف شبي؟ بخواب دختر..ويرت گرفته چه غلطي بکني؟ من نيستم..خوابم مياد...
سوگل: هو! پياده شو باهم بريم...بميري يه لحظه خفه شو بگم چي شده آخه!
من: بگو که حوصله ندارم..اما اگه چرت و پرت بگي همين الآن پا ميشم ميام در خونه تون لت و پارت ميکنم...
سوگل: مال اين حرفا نيستي..پاشو جل و پلاستو جمع کن بريم دوبي..
يهو ميخکوب شدم وسط تختم..
چي؟ زده به سرت؟ دوبي؟ واسه چي؟ اينوقت شب؟!
سوگل: آره ديگه...تو که هرروز با يکي هستي که..بيا بريم اونجا برو پيش اين شيخا..حداقل يه پولي بهمون ميماسه...
من: برو بگير بتمرگ بي تربيت...حالتو ميگيرم..يعني واقعا تو منو اونجوري فرض کردي؟
بغض کردم و آروم گفتم:
من که چيز پنهوني ازت ندارم..تو حتي ميدوني من روزي چند بار ميرم دسشويي..
سوگل: اه..چندش..حالم به هم خورد..بي جنبه..ظرفيت شوخي نداري ديگه..زنگ زدم ببينم مردي يا داري جون ميکني ايشالله؟
من: جونت در آد با اين احوال پرسيت..يکي طلبت..خوبم!
سوگل: خب پس برو بخواب که فردا صب ميريم...
من: بسه ديگه پررو نشو...شوخي تموم!
سوگل: شوخي نميکنم..صب ميريم شمال..من و تو!
من: برو بخواب داري دري وري ميگي..ميگن بچه وقت خوابش که بگذره هذيون ميگه ها!
سوگل: از ما گفتن...راستي..واهه کيه؟!
اينو گفت و قطع کرد..فهميدم باز تو گوشيم فوضولي کرده...واهه پسر دوست بابام بود..رابطه خاصي نداشتيم اما اين سوگل ول نميکرد..هي ميگفت اون دلش پيش توه..
تا صب خوابم نبرد..آفتاب که زد پاشدم طبق معمول لباس پوشيدم رفتم حياط يه کم ورزش کردم، بعد دوش گرفتم و صبحونه خوردم...بايد ميرفتم چند تا طرح تحويل ميدادم..هميشه صب زود بهتر بود..مغز همه بهتر کار ميکنه اون موقع! در حياطو وا کردم ديدم سوگل وايساده..يه لبخندم گوشه لباشه..فهميدم يه چيزي يخواد بگه که اعصاب منو قشنگ بريزه به هم..
سوگل: خواب ديدم مردي..بعد من سر قبرت فاتحه خوندم..حلوام که نبود، دو تا خرما گذاشته بودن که هر دو تاش کرمو بود..خير سرت وقتي م که مردي به ما چيزي نماسيد..
خنده م گرفت..
حالا که زنده م..بيا برو تو بخچال 100 تا خرما هس هر 100 تاشو امتحان کن اگه يه دونش کرمو بود بيا من اسممو عوض ميکنم..
سوگل: برنامه شمال سر جاشه..طرحاتو تحويل بده..ظهر حرکت ميکنيم..
من: ميدوني که ماشين من مشکل داره، سرويسم نکردم..
سوگل: جون به جونت کنن خسيسي..با ماشين من ميريم که بي ام دبليوي شما آفتاب نخوره بهش..! فقط برگشتنه خرت و پرت بگير اونجا نميريم از گشنگي...!
سفر برام لازم بود..خيلي خسته شده بودم...تند و تند کارامو کردم و آماده شدم که بريم..مامان من و مامان سوگل بدرقه مون کردن و آب ريختن پشت سرمون....يه کم که رفتيم سرمو تکيه دادم به پشتي صندلي و چشمامو بستم..
به زندگي م فکر ميکردم..به خونواده خودم و سوگل..چقد خوشحال و راضي بوديم..خدايا شکرت..
نميدونم چقد گذشت که با تکون دادن سوگل از خواب پريدم..موبايلم داشت خودشو ميکشت....از خونه سوگل اينا بود.
سلام شهلا جون، خوبين؟
شهلا مامان سوگل بود.. يه خانوم خوشگل و خوش تيپ که مربي بدنسازي هم بود..صميمي ترين دوست مامان منم بود.
مامان: بکي...
صداش ميلرزيد..موندم يه لحظه..چي شده بود؟ چرا هز خونه زنگ نزده بود؟!
چي شده ماماني؟ خوبي؟ همه خوبن؟
مامان: بکي برگردين..
من: چرا؟ چي شده؟ واسه کي اتفاقي افتاده؟! مامان...ما تازه راه افتاديم که..
مامان: انقد سوال نکن..گفتم برگردين يعني برگردين..
گوشي رو که گذاشت تازه فهميدم چي گفته...
سوگل: چي شده؟
من: بايد برگرديم..سوال نکن که هيچي نميدونم..مامانم صداش ميلرزيد...ناراحت بود..دور بزن برگرديم..
بي صدا دور زد و برگشتيم...بعد از يه ساعت سر کوچه بوديم..دم در خونه شلوغ بود..کلي آدم اونجا بودن..ماشين پليس و آمبولانس هم بود...

انقدر بده وسط خواب دیدن بیدارت کنن...مخصوصا اگه وسط پاساژ کویتی در حال گشت و گذار باشی واسه خودت!!

جمعه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۵

به سلامتی..8 مارچ هم گذشت و هیچکی یه دهن تبریک خشک و خالی هم نگفت...بنده اما به مامانم تبریک گفتم!!!

عمه م زنگ زده از اصفهان که: مگه ورون نمیگفت میرم واسه مامانم گوشی می خرم پس کو؟
ورون: چی؟! من پول دارم که نمیخرم؟!

ورون: ببین بذار اون آهنگ خوشگله که منصور میگه دونه دونه اون پخش شه..
دوست جون: فک کردی الآن مرا ببوس ه؟! خنگ خب همونه دیگه!!!

مامان: موهامو روشن روشن کنم..کاهی..خوبه؟!
ورون: قربون دستت ته رنگ چیزی موند موهای منم رنگ کن!!!

پنجشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۵

فک کن!
امروز درست وسط اتوبان آفریقا..خروجی همت به آقاهه گفتم نگه دار پیاده شم!
چون فک کردم میخواد منو بدزده...!!!
اونم منی که هیچکی جرات نداره چیزی بم بگه!!!

احمقم دیگه! شک که نداشتین توش!؟

پ.ن: در ضمن...کامنت هام کم شده چرا؟! من که میام بلاگاتون!!!!

چهارشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۵

قرار بود با دوستم بریم بیرون..قرار مدار گذاشتیم..اومدم برم کفش بپوشم دیدم دیریرینگ دیریرینگ(زنگ تلفن خونه ما آهنگه..نوقع دارن اجرا کنم؟!) :
مامان برداشته: الو؟! (آش میخوری یا پلو؟)
دوستم: سلام، ببخشید ورون هس؟!
مامان: آره دخترم..گوشی..!
ورون در حال غر غر میاد سمت مامان..
ورون: هان؟! چته؟!
دوستم: کوفت..یعنی تو از صب که بیدار میشی همش غر میزنی..؟ خسته نمیشی؟!

اینارو گفتم که بگم بنده ملقب هستم به مادر بزرگ!!!!

پ.ن: دیوید رو یادتونه؟ امروز با خواهرش یه جایی بودیم..بعد اومد دنبال خواهرش..خواهرشم گف: ببخشید دیگه اگه نمیخواست بره بیرون میرسوندیم تورو!!!
دلم هواشو کرده..دروغ چرا؟ هنوز دوسش دارم!

سه‌شنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۵

یه سی دی رسیده دستم..پر بازی و تم موبایل..
بعد تو بازیهاش یه سری بازی سکسی ه...
اینارو که میزنی تو گوشی میخوای اجرا کنی ارور میده!!!
جالبه نه؟!
بعد بقیه بازیها مث بچه آدم اجرا میشه!!!

دوشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۵

همیشه توصیه کردم که وقتی زمین میفتید خودتون به خودتون بخندید که از عصبانیت اینکه بقیه میخندن منفجر نشین!
نمونه ش زمستون پیرارسال..بنده سر صب تو شلوغی دورازه شیراز(تو اصفهان) همچین لیز خوردم و با کون خوردم زمین که یک هفته کبود بودم!!!
چیکار کردم؟! پا شدم هر هر به خودم خندیدم!
اصلا هم عصبانی نشدم که ملت دارن پوزخند میزنن!!!

یکشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۵

هوا که عالی میشه..وقتی میری بیرون...تک تک سلولهات میسوزه که چرا دستت تو دست کسی نیس!!!

سینما که میری..وقتی چراغا خاموش میشه.. نگات رو پرده نیس..با حسرت سرهایی رو نگاه میکنی که دارن به هم نزدیک میشن!!!

پارتی که دعوت میشی..نگات که میفته به زوج هایی که تانگو میرقصن..بغض گلوتو میگیره!!!

انگاری ورون دیگه این احساسات رو نداره!

شنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۵

اریک اومد گفت ببین ورون یه گوشی هس..وی تری آی(حال ندارم اینجا انگلیش کنم!) بیا برو بخر اینو و اینا!
منم دلم گوشی میخواس...
گفتم باشه ببر عوض کن!
بعد گفت شنبه میبرم...گفتم چه کنم بدون گوشی..گف گوشی خودمو میدم!
جمعه شب (دیشب) در اومد که من نمیدم گوشی مو تو ببری!
صبحم رفته گوشی مو نشون داده..اونم گفته 50 بسلف..!(من گفته بودم تا 30 تومن میدم!) اینم گوشی خودمو زده زیر بغلش برگشته خونه!
همین دیگه...اعصاب منو ریخته به هم...ملت برادرشون براشون 500 تومن میده گوشی میخره..برادر بنده 20 تومن زورش اومده بده!

جمعه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۵

صب رفتیم کلیسا..یعنی اولین کلیسایی که ارامنه تو تهران ساختن...تو بازار ه...!
من که معمولا نمی ترسم..اما وحشتناک بود..پر معتاد و عملی و اینا...
جلو روی ما علنا تریاک رد و بدل می کردن...پسره که در گوش من هی می گفت کپسول!!!

راجع به کلیسا بعدا براتون میگم!

پنجشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۵

الهی ورون فدای احساساتتون بشه...من که جایی نمیرم..همین گوشه کنارام..به خدا نت ندارم..کارت ندارم پولم ندارم خب چه کنم آخه؟!
بعد میام اینجارو آپ میکنم کامنت نمیذرارم واستون از عذاب وجدان میمیرم...
وگرنه میتونم هرروز 5 تا پست بذارم...میخواین اینجوری؟!

جونمم واستون بگد که..هان..غر بزنم...
ای الهی بترکن این پسرای ارمنی..مردن اینا نمیان با من دوس شن؟! خب من دلم یک عدد بی اف جان میخواد! پ.لدار و خوشگل و خوشتیپ باشه...ارمنی ام باشه!