ورون نفهمه!! نمیخواد قبول کنه که دیوید اونو نمیخواد..
حال و روز ورون خرابه...ولری و باربا آپ خواهند شد..به اینجا فرصت بدهید..
شکل و شمایلش دل ورون رو زده...
رفتيم از بگير ببر دو تا هات داگ پنير گرفتيم و اومديم تو ماشين که بخوريم. منم آروم نمي شدم، هي مي پرسيدم مامانم چي گفت؟ جريان چيه؟ کوين م به روي خودش نمي آوردف انقدر آروم و خونسرد ساندويچشو ميخورد که دلم ميخواست خفه ش کنم. آخرش با دست اشاره کرد که ساکت!
بسه بکي جان! فکت درد نگرفت؟ هات داگ تو بخور برات ميگم جريان چيه! حيف وقت نشد از هاسميک خانوم بپرسم چند ماهه به دنيا اومدي..
چپ چپ نگاش کردم که گفت:
غلط کردم زن، ببخشيد خب!
خنده م گرفت! اونم انگار گل از گلش بشکفه:
اي جان! خنده تو نديده بودم دو روز بود داشتم مي مردم به خدا! بخند دختر جان!!
موبايلش زنگ خورد، شماره رو نگاه کرد و يه ببخشيد گفت و از ماشين پياده شد.. مي ديدمش داشت حرف ميزد و منو نگاه مي کرد، بعضي وقتام سرشو تکون مي داد يا از تعجب چشماش گرد مي شد! تا اون بياد منم ساندويچمو خوردم و سوار شد راه افتاديم!
باز پرسيدم جريان چيه، ولي چيزي نگفت! تا رفت جلوي يه آزانس هواپيمايي نگه داشت.. بهم گفت بمون تا بيام! وقتي م که برگشت دو تا بليط دستش بود..
جريان چيه کوين؟ براي کيه اينا؟
کوين: اندازه نيم ساعتم که صبر کني ميگم بهت! الآنم يه خبر خوب دارم برات! اگه گفتي؟
من: چيه؟ حدس زدنم ضعيفه!
کوين: واسه همين خنگيته که دوستت دارم ديگه!! کارت رديف شد..تو همون شرکته! از صب ميري تا تقريبا 2..حقوق کامل ميگيري، بيمه ميشي، در ضمن اين حقوق کامل خيلي ه ها! وايه خودش کلي پوله! اما يادت نره که کاراتو براي من و ارژن و امد همچنان بايد ببري! براي اون دو تا به چش خواهري کار کن! برا من انگار کن واسه شوهرته!
يکي زدم تو پهلوش که تسليم شد:
زن جان، غلط کردم! ميگم زن جان، بيا بريم زنجان! بليط گرفتم ها!
خنديدم..اين روي کوين رو هيچوقت نديده بودم!
بقيه راه رو هيچي نگفتيم تا رسيديم به بيمارستان..ماتم برد:
ما که تازه اينجا بوديم، چرا دوباره اومدي؟
کوين: مگه نميخواي بفهمي بليط برا چيه؟
من: چه ربطي داره به بيمارستان آخه؟!
کوين: صب کن تا برگردم، خودت ميفهمي!
رفت تو بيمارستان و دو دقيقه بعد با مامانم برگشت. مامان خوشحال به نظر مي رسيد.من، اما، اضطراب داشتم!
سلام مامان، خوبي؟ بابا خوبه؟
مامان: سلام عزيزم، من که خوبم، باباتم وقتي رفتيم خوب ميشه!
من: کجا رفتيم؟ اين بليطا دست تو چه ميکنه؟
مامان: من و بابات داريم ميريم فرانسه! ترتيب همه چي رو کوين داده.
کوين: من که کاري نکردم، برا زنم بوده ديگه!
مامانم زد زير خنده! خوشحال شدم که داره ميخنده..
حالا چرا فرانسه؟ مطمئني که اونجا خوبه؟
کوين: يه دوست دارم، اونجاس، دکتر جراح ه! بهش که گفتم جريان چيه و پرونده باباتو فکس کردم گفت يه لحظه هم صبر نکنين، بيارينش! همه کارا انجام شده! فقط مامانت آماده شن، باباتم با آمبولانس ميبرن تا هواپيما، اونجام براش آماده شده س! نگران نباش!
فقط تونستم سرمو تکون بدم، بابامو خيلي دوست داشتم! حاضر بودم همه کاري بکنم براش..حالا که امکان معالجه تو فرانسه جور شده بود خيلي خوشحال بودم!
بقيه کارا سريع اتفاق افتاد! مامان و بابا ظرف سه روز راهي شدن..منم تو خونه خودمون موندم و کارمو شروع کردم!
تقريبا هرروز کوين رو ميديدم، نميذاشت احساس تنهايي کنم! داشت باورم ميشد که شوهرمه!
تقريبا 1 هفته از رفتن مامان و بابا ميگذشت که تلفن زنگ زد:
بله؟ بفرمائيد؟
مامان: بکي سلام، چطوري؟ خوبي قربونت برم؟
من: ماماني جونم سلام، خوبم من، تو خوبي؟ بابا بهتره؟
مامان: وضع جسمي من که خوبه! اما روحي نه! بکي بدجور گير افتاديم، پول ميخوان اينجا! مام هيچي نداريم..
من: يعني چي؟ مگه دوست کوين اونجا نيس؟ خود کوين مگه پول نداده؟
مامان: دوست کوين اينجاس اما قانون بيمارستانه، نميتونه کاري بکنه! در ضمن، کوين هيچ وظيفه اي در قبال ما نداره که پول بده، فکر کنم اينو بدوني!
من: بله ميدونم، اما چجوري ميگفت همه چي حل شده وقتي حل نشده؟ باشه مامان جان! شماره حساب بيمارستان رو بده، يه سري طرح ميفروشم ميفرستم براتون!
مامان: به کوين چيزي نگي ها ! يادداشت کن..
شماره حساب رو داد و قطع کردم! بعدشم زود لباس پوشيدم و طرحامو بردم ارژن، يه مقدار پول دستم اومد، باز بد نبود! همون موقع به حساب بيمارستان واريز کردم و فيش رو برشون فکس کردم! خدا خدا مي کردم که کافي باشه!
وقتي برگشتم خونه سوگل رو دم در منتظر ديدم:
تو خجالت نميکشي؟ نه تو دختره وقيح آب نميشي بري زمين؟ من الآن 1 ساعته اينجا منتظرم! نه تو واقعا روت ميشه منو نگاه کني؟!
من: خب تو خنگي به من چه؟! زنگ ميزدي ببيني کجام، مي اومدي دنبالم که علاف م نشي!
سوگل: نه ديگه اين واقعا به ذهنم نرسيده بود! حالا غذا چي داري؟
من: مگه ناهار نخوردي؟ من چيزي ندارم تو خونه! برو يه پيتزا بگير بيار!
سوگل: ميترسي قبض تلفن زياد بياد نميگي بيا از خونه زنگ بزن بيارن؟! وقيح!
من: اي بابا، خب بيا از خونه زنگ بزن! انگار مثلا چي ميشه؟
تو اين کل کل کردنا رفتيم تو خونه! طبق معمول دسته گل به آب داده بود:
بکي حالا چيکار کنم؟! اصلا نفهميدم چيکار دارم ميکنم، دستمو بردم عقب يکي خوابوندم تو گوشش! تقصير خودش بود پسره وقيح! به من ميگفت پاشو بيا خونه ما! توام که منو ميشناسي..دختر سر به زيري م! اما دلم سوخت براش! بيشعور لپش قرمز شد! الهي بميرم براش خب گناه داشت، بچه م خيلي نازه آخه! اين دل صاب مرده مو چيکار کنم خب دوسش دارم آخه! اما آشغال هي خر خودشو سوار بود، ميگفت بيا خونه مون، ميخوام با مامان اينا آشنا شي! فک کرد من خر ميشم..اما من بيدي نيستم که با اين بادا بلرزم!
ريز ريز ميخنديدم که موبايلش زنگ خورد، شماره رو که نگاه کرد دست و پاشو گم کرد:
بکي کسري س، چي بگم الآن بهش؟ معذرت بخوام؟
شونه بالا انداختم! دوست نداشتم دخالت کنم! معتقدم آدم خودش بايد مشکلاتشو حل کنه!
سوگل رفت تو اتاق که صحبت کنه، منم زنگ زدم به کوين:
سلام، خسته نباشي، چطوري؟
کوين: به سلام، زنم! خوبي؟ خوشي؟
من: آره، کوين طرحا آماده س بيارم الآن؟!
کوين: واسه همين زنگ زدي؟
معلوم بود ناراحت شده..کلي زبون ريختم تا از دلش در اومد! بعدم طرحا رو بردم براش و به بهونه سوگل برگشتم خونه! تا صب کار کردم و طرح زدم! اما احساس ميکردم که پول اين کارا کم ميشه و مامان اينا باز احتياج پيدا ميکنن..
ديگه صبا کارم شده بود شرکت رفتن، عصرام تو خونه و تا صب کار کردم رو طرحا! سهيل هم بهم طراحي صفحات وب و يه سري چيزاي ديگه ياد داده بود و خودش برام کار پيدا ميکرد، اونم پولش بد نبود!
براي کوين طرح ميزدم و سر هفته تحويل ميدادم، براي شرکتاي ديگه زود به زود طرح ميدادم! اما بهترين کارام و به قول خود کوين آس کارام مال خودش بود!!
خورد خورد به مامان پول ميفرستادم، حال بابا هم رو به بهبود بود!
اوضاع همينطوري پيش رفت تا اينکه يه روز کوين زنگ زد:
بکي، آماده باش ميام دنبالت!
صداش به طرز وحشتناکي عصباني بود و مي لرزيد! خيلي ترسيدم!
چي شده؟ اتفاقي افتاده؟
کوين: سوال نباشه! 5 دقيقه ديگه دم درم! بوق زدم بدو بيا!
مهلت نداد چيزي بگم، سريع قطع کرد...خيلي تعجب کرده بودم، يعني چيکارم داشت؟
ادامه دارد!
همه چي تو يه چشم به هم زدن اتفاق افتاد..
حدود ساعت 5 بود که موبايلم زنگ خورد..
ورون: بله؟!
اون: سلام..خوبي؟!
ورون: مرسي..شما؟!
اون: نشناختي؟ ورون؟ ديويد م..البته نبايدم ميشناختي..
ورون با چشماي از حدقه در اومده: خ خ خ خ و و و بي؟!
اون: آره..ورون بايد ببينمت..ميتوني بياي بيرون؟!
ورون: آره..
اون: پس من 5 و نيم دم در خونه تونم..باشه؟
ورون: باشه..
اون: مواظب خودت باش..باي باي..
ورون: باي باي..
گوشيم تو دستم مونده بود..خشک شده بودم..يعني چيکارم داشت؟! من که نميتونم حالا اونطوري که بايد، شيکان پيکان کنم که!
خلاصه آماده شدم و ديويد اومد دنبالم..همه چي اوکي بود..بوي عطرش..لبخندش..تماساي دستش..حرفاش..حرکاتش..شوخي هاش..حتي غيرتش..فک ميکردم دارم خواب ميبينم..
ديويد: ورون مياي بريم خونه؟ مامانم سفارش کرده ببرمت ببينيش..
ورون: مامانت که منو ديده، ميشناسه..
ديويد: خب اين دفعه به عنوان عروسش..مياي؟
ورون: آخه لباسام...
ديويد: عب نداره عزيزم..
رفتيم خونه شون..نياز به معرفي نداشتم..مامانشو ميشناختم..خيلي هم رابطه مون خوب بود باهم..نشستيم کلي حرف زديم خنديديم و قهوه خورديم..تلفنشون زنگ خورد و مامانش جواب داد..بعد به ما گفت که کار داره و مجبوره بره و تنهامون بذاره..از منم معذرت خواست...مادر شوهر دوست داشتني ه!
من و ديويدم نشسته بوديم پاي ماهواره..ديويد پا شد رفت اتاقش..بعد چند دقيقه هم منو صدا زد..گفت بيا اينو ببين..دلم ميخواست نشونت بدم..
رفتم تو اتاقش..يه دفتر داد دستم..يه چيزي شبيه دفتر خاطرات بود..بازش کردم...خداي من..عکساي من..در حالات مختلف..اصلا فکرشم نميکردم..خواستم يه چيزي بگم که ديويد پيش دستي کرد:
ورون من هميشه دوستت داشتم..اما هيچوقت جراتشو نداشتم پا پيش بذارم..يا نميدونم اونقدار مرد نبودم..قوي نبودم..دير شده ميدونم..اما ما ميتونيم از اين به بعد با هم باشيم..
دلم راضي بود..يه لبخند زدم و سرمو انداختم پايين..بعد تماس لباش با لباي من..فوق العاده بود...
وقتي بيدار شدم ديويد خواب بود..در اتاقم باز بود..ترسيدم يکي بياد تو اتاق و مارو با اون وضع ببينه ..سريع دويدم در و بستم و ديويدو بيدار کردم..
ورون: جوجو، ديرم ميشه..ميرسوني منو؟
ديويد: هوم..الآن لباس ميپوشم ميريم عسلم..
وقتي منو رسوند دم در خونه قبل از اينکه پياده شم بوسم کرد و زير گوشم گفت خيلي دوستت دارم..
و اينگونه بود که من و ديويد رسيديم به هم..
و اينگونه بود که..
.
.
.
.
شما بدجور رفتين سرکار و مقادير متنابهي فول شدين...
Happy April Fool’s Day!