ادامه:
نتونستيم ماشين رو از سر کوچه ببريم تو، پياده شديم و دويديم سمت خونه...پليسايي که دم در وايساده بودن نميذاشتن بريم تو..نمي فهميدم چه خبره، داد ميزدم بذاريد برم تو..چه خبره اينجا؟ مامان بابام کجان؟
سوگل هم دست و پامو گرفته بود، داشتم پر پر ميزدم که يه افسر اومد جلو:
اينجا خونه شماس؟
با عصبانيت نگاش کردم و داد زدم:
اگه خونه من نبود الآن اينجا نبودم، به ماموراتون بگين برن کنار ميخوام برم تو! زود باشين!
افسر: آروم باشين..معذرت ميخوام ولي هيچکس اجازه ورود به خونه رو نداره!
من: تو چيکاره اي که به من دستور ميدي؟ اينجا خونه منه! تو اجازه نداري مانع من بشي..
اينارو در حالي که تموم تنم مي لرزيد گفتم و دويدم سمت خونه و انقد چيغ زدم و خودمو به اينور اونور کوبوندم که گذاشتن برم تو..
چي مي ديدم؟ اصلا شبيه خونه خودمون نبود..حياط شبيه خرابه خيابون اونوري شده بود..با قدمهاي لرزون رفتم سمت در خونه..خواستم درو باز کنم اما دستام توان ندشت..به دستام نگاه کردم که سوگل اومد کنارم و گفت:
بيا، من باهاتم..
نگاش کردم، خيلي آروم بود..خونسرد!
با هم درو باز کرديم و رفتيم تو..بهتم زد:
سوگل، اين خونه ماس؟ درست اومديم؟ چرا اينجوري ه؟ اينجا که خاليه..هيچي نيس توش که..چرا اشتباه اومدي؟
دستمو گرفت و در گوشم تقريبا زمزمه کرد:
اينجا خونه خودتونه بکي، اگه ميبيني هيچي توش نيس واسه اينه که خاليش کردن..بردن همه چي رو!
خشکم زد:
چطور ممکنه؟ خونه ما هيچوقت خالي نيس که، هميشه مامان بابا خونه ن..
صداي افسر از پشت سرم اومد:
خالي نبوده خونه تون، مادرتون براي خريد رفته بود بيرون و پدرتون در حال تماشاي تلويزيون بوده!
زير لب گفتم:
مسابقه بسکتبال..
افسر: بله، زنگ رو ميزنن. پدرتون مي پرسن کيه و بهشون جواب ميدن بسته پستي داريد. از همه جا بي خبر ميرن دم در، وقتي در رو باز مي کنن يه نفر با چوب ميزنه تو سرشون..بعد ميان تو همه خونه رو خالي مي کنن و ميرن..
من: کي ديده زدنش؟ الآن کجاس؟ مامانم کو؟
افسر: يه رهگذر ديده که وقتي داد زده اونم زدن..البته اون زود به هوش اومده! مادرتون با پدرتون تو بيمارستان هستن..
يه نگاه به سوگل کردم که سريع گفت:
مامان باباي من پيششونن..
من: سند ها و مدارک چي؟ ماشين ها؟
افسر: متاسفانه همه رو بردن..حدس ميزنيم که سند ها رو جعل کنن و بخوان که به فروش برسونن..در حال پيگيري هستيم..اميدواريم هر چه زودتر گيرشون بندازيم..شما نگران نباشين..
يهو منفجر شدم:
همه زندگي مارو بردن، بابام بيمارستانه، خودمم از دانشگاه اخراج شدم..توقع داريد آروم بشينم و بگم خدايا شکرت که اين زندگي دل انگيز رو بهم دادي؟!
بعد بلند شدم و دست سوگل رو کشيدم که بريم بيمارستان..وقتي رسيديم دم در ماشين نذاشتم سوگل بشينه پشت رل..خودم رانندگي کردم، سوگل همه مسيرو داد زد که آروم برم و مواظب باش..برام هيچي مهم نبود..ميخواستم به مامان بابام برسم..
وقتي رسيديم دم در بيمارستان ماشينو پارک نکردم..وسط خيابون ترمز کردم و پريدم پايين..نگهبان نميذاشت برم تو و ميگفت وقت ملاقات نيست.. سوگل به موقع رسيد و براش توضيح داد چي شده که گذاشت بريم تو..بالاخره ديدمش، مادرم ته راهرو پشت اتاق عمل وايساده بود..هر قدم که بهش نزديکتر مي شدم ميديدم چقد شکسته، در عرض چند ساعت به اندازه چند سال پير شده بود..رسيدم بهش و بغلش کردم...گريه مي کرد، آروم و بي صدا، فقظ مي لرزيد و اشک مي ريخت..من اما عين سنگ ايستاده بودم..
حالش چطوره؟
مامان: معلوم نيست، وضع ثابتي نداره! يه لحظه خوبه و لحظه بعد ...
دلم خيلي براش سوخت..به جز من و بابام کسي رو نداشت..ديروز که منو اخراج کرده بودن، امروزم بابا اينطوري شده بود...
خودت خوبي ماماني؟
مامان: چي بگم؟ ميبيني که خودت..
داشتم مي شکستم..دلم ميخواست داد بزنم، خودمو بزنم زمين، ميخواستم به زمين و زمان فحش بدم..اما خودمو نگه داشتم، اگه من اينکارارو مي کردم مامانم چه مي کرد؟
بلند شدم رفتم پيشش و دستشو گرفتم:
نگران نباش عزيز دلم، الهي قربون اشکات برم..دعا کن، توکل کن به خدا..درست ميشه..من باهاتونم!
مامان: چي درست ميشه؟ هيچي نداريم ديگه بکي..ميدوني چقد خرج بيمارستان باباته؟
شهلا جون اومد جلو و گفت:
هاسميک جون اين چه حرفيه عزيزم؟ تا مارو داري غمت نباشه..همه تون رو چشم ما جا دارين..نگران اين چيزا نباش..
خجالت کشيدم يه جورايي..به نظرم هر چقد که با سوگل اينا صميمي بوديم درست نبود اونا خرج بيمارستان بابارو بدن..
مرسي شهلا جون..همين که الآن پيش مامان هستين خودش کلي ه..خدا بزرگه..خرج بيمارستان و داروهاشو يه جوري جور ميکنم..
شهلا جون خواست يه چيزي بگه که سوگل کشيدش کنار و يه چيزي در گوشش گفت..به مامان نگاه کردم و گفتم:
مامي، من يه سري طرح اينور اونور دارم..اونارو بفروشم کلي پوله..فقط نذار که شهلا جون و آقا ناصر پول بيمارستان رو بدن..باشه؟
سرشو تکون داد،ماچش کردم و بي سر و صدا زدم بيرون..دلم ميخواست تنها باشم..
قدم ميزدم و با خودم فکر ميکردم: چرا ما؟ حالا چرا اينطوري؟ انقد خشن چرا؟ اگه طرحارو نتونم بفروشم چي؟ اگه نتونم خرج بيمارستان بابارو بدم چي؟ کجا بايد بمونيم؟ به کي رو بندازم؟ چيکار کنم؟
تو اين فکرا بودم که ديدم دم در امد وايسادم..يه نفس عميق کشيدم و پله ها رو رفتم بالا..کارم زياد طول نکشيد..دو تا طرح داشتم که قيمت هر دو رو خوب گذاشته بودم..ايران چک گرفتم و وقتي مدير عامل پرسيد ميتوني واسه هفته بعد دو تا ديگه بياري سرمو آروم تکون دادم و گفتم:
اجازه بديد اين هفته رو طرح ندم..وضعيت بدي دارم..
خدارو شکر کردم که درک کرد و گير نداد..اومدم بيرون و يه راست رفتم ارژن..واسه سه تا کار اونجا هم سه تا ايران چک گرفتم..اين دو تا حل شده بودن..مونده بود ايده که هميشه اذيت ميکرد..رفتم تو شرکت و از منشي خواستم که به مدير عمل بگه اونجام.. تقريبا نيم ساعت نشستم تا اجازه داد برم تو اتاق..ر زدم و رفتم تو:
سلام آقاي ميناسيان، خسته نباشيد.
آقاي ميناسيان يه مرد 30 ساله خيلي خوش تيپ و خوشگل بود، خيلي خونسرد، جدي، و تو کارش موفق..شنيده بودم که خيلي دخترا دنبالشن، از جمله منشيش! اما نشنيده بودم کسي خنده ش رو ديده باشه!
سلام خانوم آوانسيان..ممنون..خسته نيستم، شما خوب هستيد؟
من: ممنون، آقاي ميناسيان طرحهايي رو که دادم مطالعه کردين؟
نميدونم چرا انقد کتابي صحبت مي کردم، اونم با کسي که بيشتر از يکسال بود باهاش کار ميکردم.
آقاي ميناسيان: کار خودتون بود؟
با تعجب نگاش کردم:
بله، فکر کردين کار يکي ديگه رو ميارم براتون؟
آقاي ميناسيان: ناشيانه بود، از شما انتظار نداشتم، يه بچه 10 ساله بهتر از شما اينارو کار مي کرد..
من: يعني چي؟ من يک ماه روي اونها کار کردم، حتي بهتر از طرحهاي قبليم بود..زحمت کشيدم پاي اونها! ما نميتونيد انقدر راحت ردشون کنيد..
آقاي ميناسيان: چرا نميتونم؟ فراموش نکنيد که نظر نهايي با منه..در هر حال..طرحها پيش منشي ه..بگيريد ببريد درستشون کنيد بياريد..ميخوام پس فردا رو ميزم باشه!
سرم گيج ميرفت..نميتونست انقد سنگدل باشه..اونا بهترين کارام بودن..حتي اونارو ندادم به ارژن..گذاشتم بيارم اينجا که ميدونستم قدر کار خوب رو ميدونن..نميدونم چقد گذشت که احساس کردم يکي بازومو گرفته و آروم مينشونه رو صندلي، سرمو بلند کردم ديدم اقاي ميناسيان ه..
حالت خوبه؟ بگم برات چيزي بيارن؟ چت شد يهو؟
سرمو انداختم پايين:
چيزي نميخوام، هيچيم نيست..الآن ميرم..
يه ليوان آب ريخت و داد دستم:
پس لااقل اينو بخور، کسي هم نگفت پاشو برو..ببين من قصد نداشتم ناراحتت کنم..اما طرحات اونقد که بايد خوب نبودن..
دستمو آوردم بالا و همه زورمو جمع کردم تو صدام:
لازم نيست توضيح بدين، طرحامو ميبرم..حتما يکي ديگه پيدا ميشه که قدرشو بدونه..از منم ديگه انتظار همکاري نداشته باشين..
پاشدم برم که دستم و گرفت و گفت:
چي شده؟ يادم نمياد زودرنج بوده باشي..انفاقي افتاده؟! طرحات مال خودمه..فقط درستش کن..حالام حرفشو نزن...آروم باش ببينم چته؟
سعي کردم دستمو بکشم از دستش که ديدم فشار دستشو محکم تر کرد..عصباني نگاش کردم:
ولم کنيد بذاريد برم به درد خودم بميرم..
آقاي ميناسيان: ببين تو يه چيزيت هست، مخفي نکن..يه ساله داريم باهم همکاري ميکنيم، مي شناسمت..تا نگي چته ولت نمي کنم..
پوزخند زدم و گفتم:
با چند تا طرحي که تحويل دادم منو شناختين؟ باور نميکنم..
لبخند آرومي زد و گفت:
فکر ميکني الکي و بدون فکر گذاشتم بياي اينجا کار کني؟ همه اون چيزايي که بايد بدونم رو راجع به تو و خانواده ت ميدونم.. من هيچوقت بدون شناخت و تحقيق کسي رو استخدام نميکنم..
بهت زده نگاش کردم:
از کجا ميدونين؟
با همون خونسردي و لبخند آرومش گفت:
بابات..
اينو که گفت بغضم گرفت..فهميد خودشم..بلند شد وايساد و گفت:
چي شده؟ تو که منو نصف عمر کردي..واسه بابات اتفاقي افتاده؟
فقط تونستم سرمو تکون بدم..بعد همه چي عين فيلم اتفاق افتاد..دستمو گرفت و از اتاقش رفتيم بيرون، طرحامو گرفت و منو برد تو پارکينگ، سوار ماشينش شديم و راه افتاد..تو راه با موبايلم يه تماس گرفت و بعدشم رسيديم بيمارستان..پياده م کرد و رفتيم تو، نگهبان هم جلومونو نگرفت..منو داد دست يه پرستار و خودش رفت..نميدونم چقد گذشت که برگشت و دست منو گرفت و برد...
يهو به خودم اومدم..انگار از يه خواب طولاني بيدار شده باشم..گيج نگاش کردم ولي نتونستم چيزي بگم..اونم انگشتشو گذاشت رو لباش يعني که هيچي نگو..منم آروم نشستم و چيزي نگفتم...بعد از تقريبا 5 دقيقه طاقت نياوردم و پرسيدم:
کجا ميريم آقاي ميناسيان؟ چرا نذاشتين بابامو ببينم؟
آقاي ميناسيان: ميريم خونه من، بعدشم که باباتو خودمم نديدم..اجازه ملاقان ندادن..اما حالش بهتره..وضعيتش ثابت ه..نگران نباش..در ضمن..به من بگو کوين..آقاي ميناسيان مال شرکت و کار ه..
من: آقاي...کوين...حالا چرا خونه شما؟ من نمي فهمم..ميريم اونجا چيکار؟
کوين: مادرت که همراه پدرته و بيمارستان ميمونه..تو هم اجازه نداشتي اونجا بموني..تو خونه خودتون هم که نميتونستي بموني..مادرتم گفت که نميخواي بري خونه دوستت..واسه همين اجازه تو گرفتم چند وقت خونه من بموني..نگران نباش..اندازه دو نفر جا داره...فقط اميدوارم آشپزي بلد باشي!
اينارو گفت و باز لبخند زد..ازش اينطور لبخندا بعيد بود.. يه کم که گذشت رسيديم..در پارکينگ رو باز کرد و رفتيم تو..ي خونه بزرگ با يه حياط سبز و پر گل تو دل زعفرانيه..پياده شدم و رفتيم تو..
کوين: اينجا راحت باش..کسي نيست..قهوه يا چاي؟
من: قهوه لطفا...
خنديد و گفت:
مگه اومدي کافي شاپ که اينطوري ارد ميدي دختر؟!
خجالت کشيدم و سرمو انداختم پايين..
کوين: ناراحت نشو، من قصد اذيت کردنتو نداشتم..خواستم يه چيزي بگم از اين حس و حال پکريت در بياي..سوگل همه چي رو برام گفت..درست ميشه..بايد آروم باشي و قوي..
من: قوي؟ شوخي ميکني؟ چوري تو اين اوضاع قوي باشم؟ من يه دست لباس زير ندارم که بپوشم...بابام گوشه بيمارستانه..معلوم نيست خونه و ماشينها و سندها رو بتونيم پيدا کنيم..الآن فقط نصف پولي رو که بايد به بيمارستان بدم رو دارم..ابزار هيچي ندارم که باهاش کار کنم..جاي موندن ندارم..از دانشگاه اخراجم کردن..يه موقعيت کار مسلم رو از دست دادم..چطوري آروم باشم و قوي؟
بغضم ترکيد و اشکام ريخت..اومد کنارم و دستمو گرفت..عين بجه ها خودمو انداختم تو بغلش و هاي هاي گريه کردم..هيچي نميگفت..فقط موهامو ناز ميکرد..وقتي آروم شدم گفت:
دستشويي و حموم طبقه بالاس..ميخواي يه دوش بگيري؟ براي لباساتم نگران نباش..از لباساي خواهرم چند دست مونده..
وقتي ديد همونطور نگاش ميکنم گفت:
برو دوش بگير لباس بپوش بيا همه چي رو تعريف ميکنم برات..
رفتم بالا، حموم رو پيدا کردم..چه حموم بزرگي..خونه ما در مقابل اين خونه شبيه يه آلونک بود..شيرآب رو باز کردم و رفتم لباس پيدا کنم..شکر خدا اولين اتاقي که رفتم توش لباسا تو کمد بود..ماتم برد..کوين گفته بود چند دست در حالي که بيشتر از يه مغازه لباس بود اونجا!
يه بليز بنفش آستين کوتاه برداشتم، يه شلوار جين، يه جفت دمپايي به اضافه لباس زير..حوله هم که تو حموم بود..
حمام کردم و يه کم آروم شدم..خستگي م در رفته بود..موهامو خشک کردم و از پله ها رفتم پايين..وقتي صداي پامو شنيد از آشپزخونه اومد بيرون و بدون حرف نگام کرد..
من: چيزي شده؟ نکنه برعکس پوشيدم؟
بعد به لباسام نگاه کردم..کوين با يه صداي هيجان زده گفت:
نه، درست پوشيدي..اما من نميدونستم تو انقد خوشگلي بکي..
از خجالت سرمو انداختم پايين، به خودش اومد و دستپاچه گفت:
ببخشيد، من هول شدم..عافيت باشه..راحتي تو لباسا؟
سرمو تکون دادم و رفتيم تو آشپزخونه که قهوه بخوريم..
کوين: حوصله داري تعريف کنم يا نه؟
باز سرمو تکون دادم..
اول راجع به خودم ميگم..بعد راجع به تو..
تعجب کردم، يعني چي راجع به من؟
کوين: خب، منو که ميدوني 30 سالمه.....
ادامه دارد...
نتونستيم ماشين رو از سر کوچه ببريم تو، پياده شديم و دويديم سمت خونه...پليسايي که دم در وايساده بودن نميذاشتن بريم تو..نمي فهميدم چه خبره، داد ميزدم بذاريد برم تو..چه خبره اينجا؟ مامان بابام کجان؟
سوگل هم دست و پامو گرفته بود، داشتم پر پر ميزدم که يه افسر اومد جلو:
اينجا خونه شماس؟
با عصبانيت نگاش کردم و داد زدم:
اگه خونه من نبود الآن اينجا نبودم، به ماموراتون بگين برن کنار ميخوام برم تو! زود باشين!
افسر: آروم باشين..معذرت ميخوام ولي هيچکس اجازه ورود به خونه رو نداره!
من: تو چيکاره اي که به من دستور ميدي؟ اينجا خونه منه! تو اجازه نداري مانع من بشي..
اينارو در حالي که تموم تنم مي لرزيد گفتم و دويدم سمت خونه و انقد چيغ زدم و خودمو به اينور اونور کوبوندم که گذاشتن برم تو..
چي مي ديدم؟ اصلا شبيه خونه خودمون نبود..حياط شبيه خرابه خيابون اونوري شده بود..با قدمهاي لرزون رفتم سمت در خونه..خواستم درو باز کنم اما دستام توان ندشت..به دستام نگاه کردم که سوگل اومد کنارم و گفت:
بيا، من باهاتم..
نگاش کردم، خيلي آروم بود..خونسرد!
با هم درو باز کرديم و رفتيم تو..بهتم زد:
سوگل، اين خونه ماس؟ درست اومديم؟ چرا اينجوري ه؟ اينجا که خاليه..هيچي نيس توش که..چرا اشتباه اومدي؟
دستمو گرفت و در گوشم تقريبا زمزمه کرد:
اينجا خونه خودتونه بکي، اگه ميبيني هيچي توش نيس واسه اينه که خاليش کردن..بردن همه چي رو!
خشکم زد:
چطور ممکنه؟ خونه ما هيچوقت خالي نيس که، هميشه مامان بابا خونه ن..
صداي افسر از پشت سرم اومد:
خالي نبوده خونه تون، مادرتون براي خريد رفته بود بيرون و پدرتون در حال تماشاي تلويزيون بوده!
زير لب گفتم:
مسابقه بسکتبال..
افسر: بله، زنگ رو ميزنن. پدرتون مي پرسن کيه و بهشون جواب ميدن بسته پستي داريد. از همه جا بي خبر ميرن دم در، وقتي در رو باز مي کنن يه نفر با چوب ميزنه تو سرشون..بعد ميان تو همه خونه رو خالي مي کنن و ميرن..
من: کي ديده زدنش؟ الآن کجاس؟ مامانم کو؟
افسر: يه رهگذر ديده که وقتي داد زده اونم زدن..البته اون زود به هوش اومده! مادرتون با پدرتون تو بيمارستان هستن..
يه نگاه به سوگل کردم که سريع گفت:
مامان باباي من پيششونن..
من: سند ها و مدارک چي؟ ماشين ها؟
افسر: متاسفانه همه رو بردن..حدس ميزنيم که سند ها رو جعل کنن و بخوان که به فروش برسونن..در حال پيگيري هستيم..اميدواريم هر چه زودتر گيرشون بندازيم..شما نگران نباشين..
يهو منفجر شدم:
همه زندگي مارو بردن، بابام بيمارستانه، خودمم از دانشگاه اخراج شدم..توقع داريد آروم بشينم و بگم خدايا شکرت که اين زندگي دل انگيز رو بهم دادي؟!
بعد بلند شدم و دست سوگل رو کشيدم که بريم بيمارستان..وقتي رسيديم دم در ماشين نذاشتم سوگل بشينه پشت رل..خودم رانندگي کردم، سوگل همه مسيرو داد زد که آروم برم و مواظب باش..برام هيچي مهم نبود..ميخواستم به مامان بابام برسم..
وقتي رسيديم دم در بيمارستان ماشينو پارک نکردم..وسط خيابون ترمز کردم و پريدم پايين..نگهبان نميذاشت برم تو و ميگفت وقت ملاقات نيست.. سوگل به موقع رسيد و براش توضيح داد چي شده که گذاشت بريم تو..بالاخره ديدمش، مادرم ته راهرو پشت اتاق عمل وايساده بود..هر قدم که بهش نزديکتر مي شدم ميديدم چقد شکسته، در عرض چند ساعت به اندازه چند سال پير شده بود..رسيدم بهش و بغلش کردم...گريه مي کرد، آروم و بي صدا، فقظ مي لرزيد و اشک مي ريخت..من اما عين سنگ ايستاده بودم..
حالش چطوره؟
مامان: معلوم نيست، وضع ثابتي نداره! يه لحظه خوبه و لحظه بعد ...
دلم خيلي براش سوخت..به جز من و بابام کسي رو نداشت..ديروز که منو اخراج کرده بودن، امروزم بابا اينطوري شده بود...
خودت خوبي ماماني؟
مامان: چي بگم؟ ميبيني که خودت..
داشتم مي شکستم..دلم ميخواست داد بزنم، خودمو بزنم زمين، ميخواستم به زمين و زمان فحش بدم..اما خودمو نگه داشتم، اگه من اينکارارو مي کردم مامانم چه مي کرد؟
بلند شدم رفتم پيشش و دستشو گرفتم:
نگران نباش عزيز دلم، الهي قربون اشکات برم..دعا کن، توکل کن به خدا..درست ميشه..من باهاتونم!
مامان: چي درست ميشه؟ هيچي نداريم ديگه بکي..ميدوني چقد خرج بيمارستان باباته؟
شهلا جون اومد جلو و گفت:
هاسميک جون اين چه حرفيه عزيزم؟ تا مارو داري غمت نباشه..همه تون رو چشم ما جا دارين..نگران اين چيزا نباش..
خجالت کشيدم يه جورايي..به نظرم هر چقد که با سوگل اينا صميمي بوديم درست نبود اونا خرج بيمارستان بابارو بدن..
مرسي شهلا جون..همين که الآن پيش مامان هستين خودش کلي ه..خدا بزرگه..خرج بيمارستان و داروهاشو يه جوري جور ميکنم..
شهلا جون خواست يه چيزي بگه که سوگل کشيدش کنار و يه چيزي در گوشش گفت..به مامان نگاه کردم و گفتم:
مامي، من يه سري طرح اينور اونور دارم..اونارو بفروشم کلي پوله..فقط نذار که شهلا جون و آقا ناصر پول بيمارستان رو بدن..باشه؟
سرشو تکون داد،ماچش کردم و بي سر و صدا زدم بيرون..دلم ميخواست تنها باشم..
قدم ميزدم و با خودم فکر ميکردم: چرا ما؟ حالا چرا اينطوري؟ انقد خشن چرا؟ اگه طرحارو نتونم بفروشم چي؟ اگه نتونم خرج بيمارستان بابارو بدم چي؟ کجا بايد بمونيم؟ به کي رو بندازم؟ چيکار کنم؟
تو اين فکرا بودم که ديدم دم در امد وايسادم..يه نفس عميق کشيدم و پله ها رو رفتم بالا..کارم زياد طول نکشيد..دو تا طرح داشتم که قيمت هر دو رو خوب گذاشته بودم..ايران چک گرفتم و وقتي مدير عامل پرسيد ميتوني واسه هفته بعد دو تا ديگه بياري سرمو آروم تکون دادم و گفتم:
اجازه بديد اين هفته رو طرح ندم..وضعيت بدي دارم..
خدارو شکر کردم که درک کرد و گير نداد..اومدم بيرون و يه راست رفتم ارژن..واسه سه تا کار اونجا هم سه تا ايران چک گرفتم..اين دو تا حل شده بودن..مونده بود ايده که هميشه اذيت ميکرد..رفتم تو شرکت و از منشي خواستم که به مدير عمل بگه اونجام.. تقريبا نيم ساعت نشستم تا اجازه داد برم تو اتاق..ر زدم و رفتم تو:
سلام آقاي ميناسيان، خسته نباشيد.
آقاي ميناسيان يه مرد 30 ساله خيلي خوش تيپ و خوشگل بود، خيلي خونسرد، جدي، و تو کارش موفق..شنيده بودم که خيلي دخترا دنبالشن، از جمله منشيش! اما نشنيده بودم کسي خنده ش رو ديده باشه!
سلام خانوم آوانسيان..ممنون..خسته نيستم، شما خوب هستيد؟
من: ممنون، آقاي ميناسيان طرحهايي رو که دادم مطالعه کردين؟
نميدونم چرا انقد کتابي صحبت مي کردم، اونم با کسي که بيشتر از يکسال بود باهاش کار ميکردم.
آقاي ميناسيان: کار خودتون بود؟
با تعجب نگاش کردم:
بله، فکر کردين کار يکي ديگه رو ميارم براتون؟
آقاي ميناسيان: ناشيانه بود، از شما انتظار نداشتم، يه بچه 10 ساله بهتر از شما اينارو کار مي کرد..
من: يعني چي؟ من يک ماه روي اونها کار کردم، حتي بهتر از طرحهاي قبليم بود..زحمت کشيدم پاي اونها! ما نميتونيد انقدر راحت ردشون کنيد..
آقاي ميناسيان: چرا نميتونم؟ فراموش نکنيد که نظر نهايي با منه..در هر حال..طرحها پيش منشي ه..بگيريد ببريد درستشون کنيد بياريد..ميخوام پس فردا رو ميزم باشه!
سرم گيج ميرفت..نميتونست انقد سنگدل باشه..اونا بهترين کارام بودن..حتي اونارو ندادم به ارژن..گذاشتم بيارم اينجا که ميدونستم قدر کار خوب رو ميدونن..نميدونم چقد گذشت که احساس کردم يکي بازومو گرفته و آروم مينشونه رو صندلي، سرمو بلند کردم ديدم اقاي ميناسيان ه..
حالت خوبه؟ بگم برات چيزي بيارن؟ چت شد يهو؟
سرمو انداختم پايين:
چيزي نميخوام، هيچيم نيست..الآن ميرم..
يه ليوان آب ريخت و داد دستم:
پس لااقل اينو بخور، کسي هم نگفت پاشو برو..ببين من قصد نداشتم ناراحتت کنم..اما طرحات اونقد که بايد خوب نبودن..
دستمو آوردم بالا و همه زورمو جمع کردم تو صدام:
لازم نيست توضيح بدين، طرحامو ميبرم..حتما يکي ديگه پيدا ميشه که قدرشو بدونه..از منم ديگه انتظار همکاري نداشته باشين..
پاشدم برم که دستم و گرفت و گفت:
چي شده؟ يادم نمياد زودرنج بوده باشي..انفاقي افتاده؟! طرحات مال خودمه..فقط درستش کن..حالام حرفشو نزن...آروم باش ببينم چته؟
سعي کردم دستمو بکشم از دستش که ديدم فشار دستشو محکم تر کرد..عصباني نگاش کردم:
ولم کنيد بذاريد برم به درد خودم بميرم..
آقاي ميناسيان: ببين تو يه چيزيت هست، مخفي نکن..يه ساله داريم باهم همکاري ميکنيم، مي شناسمت..تا نگي چته ولت نمي کنم..
پوزخند زدم و گفتم:
با چند تا طرحي که تحويل دادم منو شناختين؟ باور نميکنم..
لبخند آرومي زد و گفت:
فکر ميکني الکي و بدون فکر گذاشتم بياي اينجا کار کني؟ همه اون چيزايي که بايد بدونم رو راجع به تو و خانواده ت ميدونم.. من هيچوقت بدون شناخت و تحقيق کسي رو استخدام نميکنم..
بهت زده نگاش کردم:
از کجا ميدونين؟
با همون خونسردي و لبخند آرومش گفت:
بابات..
اينو که گفت بغضم گرفت..فهميد خودشم..بلند شد وايساد و گفت:
چي شده؟ تو که منو نصف عمر کردي..واسه بابات اتفاقي افتاده؟
فقط تونستم سرمو تکون بدم..بعد همه چي عين فيلم اتفاق افتاد..دستمو گرفت و از اتاقش رفتيم بيرون، طرحامو گرفت و منو برد تو پارکينگ، سوار ماشينش شديم و راه افتاد..تو راه با موبايلم يه تماس گرفت و بعدشم رسيديم بيمارستان..پياده م کرد و رفتيم تو، نگهبان هم جلومونو نگرفت..منو داد دست يه پرستار و خودش رفت..نميدونم چقد گذشت که برگشت و دست منو گرفت و برد...
يهو به خودم اومدم..انگار از يه خواب طولاني بيدار شده باشم..گيج نگاش کردم ولي نتونستم چيزي بگم..اونم انگشتشو گذاشت رو لباش يعني که هيچي نگو..منم آروم نشستم و چيزي نگفتم...بعد از تقريبا 5 دقيقه طاقت نياوردم و پرسيدم:
کجا ميريم آقاي ميناسيان؟ چرا نذاشتين بابامو ببينم؟
آقاي ميناسيان: ميريم خونه من، بعدشم که باباتو خودمم نديدم..اجازه ملاقان ندادن..اما حالش بهتره..وضعيتش ثابت ه..نگران نباش..در ضمن..به من بگو کوين..آقاي ميناسيان مال شرکت و کار ه..
من: آقاي...کوين...حالا چرا خونه شما؟ من نمي فهمم..ميريم اونجا چيکار؟
کوين: مادرت که همراه پدرته و بيمارستان ميمونه..تو هم اجازه نداشتي اونجا بموني..تو خونه خودتون هم که نميتونستي بموني..مادرتم گفت که نميخواي بري خونه دوستت..واسه همين اجازه تو گرفتم چند وقت خونه من بموني..نگران نباش..اندازه دو نفر جا داره...فقط اميدوارم آشپزي بلد باشي!
اينارو گفت و باز لبخند زد..ازش اينطور لبخندا بعيد بود.. يه کم که گذشت رسيديم..در پارکينگ رو باز کرد و رفتيم تو..ي خونه بزرگ با يه حياط سبز و پر گل تو دل زعفرانيه..پياده شدم و رفتيم تو..
کوين: اينجا راحت باش..کسي نيست..قهوه يا چاي؟
من: قهوه لطفا...
خنديد و گفت:
مگه اومدي کافي شاپ که اينطوري ارد ميدي دختر؟!
خجالت کشيدم و سرمو انداختم پايين..
کوين: ناراحت نشو، من قصد اذيت کردنتو نداشتم..خواستم يه چيزي بگم از اين حس و حال پکريت در بياي..سوگل همه چي رو برام گفت..درست ميشه..بايد آروم باشي و قوي..
من: قوي؟ شوخي ميکني؟ چوري تو اين اوضاع قوي باشم؟ من يه دست لباس زير ندارم که بپوشم...بابام گوشه بيمارستانه..معلوم نيست خونه و ماشينها و سندها رو بتونيم پيدا کنيم..الآن فقط نصف پولي رو که بايد به بيمارستان بدم رو دارم..ابزار هيچي ندارم که باهاش کار کنم..جاي موندن ندارم..از دانشگاه اخراجم کردن..يه موقعيت کار مسلم رو از دست دادم..چطوري آروم باشم و قوي؟
بغضم ترکيد و اشکام ريخت..اومد کنارم و دستمو گرفت..عين بجه ها خودمو انداختم تو بغلش و هاي هاي گريه کردم..هيچي نميگفت..فقط موهامو ناز ميکرد..وقتي آروم شدم گفت:
دستشويي و حموم طبقه بالاس..ميخواي يه دوش بگيري؟ براي لباساتم نگران نباش..از لباساي خواهرم چند دست مونده..
وقتي ديد همونطور نگاش ميکنم گفت:
برو دوش بگير لباس بپوش بيا همه چي رو تعريف ميکنم برات..
رفتم بالا، حموم رو پيدا کردم..چه حموم بزرگي..خونه ما در مقابل اين خونه شبيه يه آلونک بود..شيرآب رو باز کردم و رفتم لباس پيدا کنم..شکر خدا اولين اتاقي که رفتم توش لباسا تو کمد بود..ماتم برد..کوين گفته بود چند دست در حالي که بيشتر از يه مغازه لباس بود اونجا!
يه بليز بنفش آستين کوتاه برداشتم، يه شلوار جين، يه جفت دمپايي به اضافه لباس زير..حوله هم که تو حموم بود..
حمام کردم و يه کم آروم شدم..خستگي م در رفته بود..موهامو خشک کردم و از پله ها رفتم پايين..وقتي صداي پامو شنيد از آشپزخونه اومد بيرون و بدون حرف نگام کرد..
من: چيزي شده؟ نکنه برعکس پوشيدم؟
بعد به لباسام نگاه کردم..کوين با يه صداي هيجان زده گفت:
نه، درست پوشيدي..اما من نميدونستم تو انقد خوشگلي بکي..
از خجالت سرمو انداختم پايين، به خودش اومد و دستپاچه گفت:
ببخشيد، من هول شدم..عافيت باشه..راحتي تو لباسا؟
سرمو تکون دادم و رفتيم تو آشپزخونه که قهوه بخوريم..
کوين: حوصله داري تعريف کنم يا نه؟
باز سرمو تکون دادم..
اول راجع به خودم ميگم..بعد راجع به تو..
تعجب کردم، يعني چي راجع به من؟
کوين: خب، منو که ميدوني 30 سالمه.....
ادامه دارد...
eide norooz mobarak. in post toolanie hamin alan ke dc shodam off line mikhoonam akhe internet dial upe:D
پاسخحذفshad bashi :*:*:
دخمل آخر ما رو میکشی از چشم انتظاری. خیلی باحال شده ها. زودتر تمومش کن.آفرین
پاسخحذفsalam
پاسخحذفeydet mobarak...
babaaaaaaaaa che khabare mikhonam miam.!
faghat khostam hazeri zade basham:d
!!!!
پاسخحذفdastan rastan minevisi madar?
aidet mobarak!
kheyli bahale va heyf dur az vaghe'eeyate.. nazdik bud kheyli behtar mishod, sari hamasho benvis Dge!
پاسخحذفدرو کی باز کرده خب؟یعنی اینقدر غرق تماشا بودن؟
پاسخحذفسلام ورون
پاسخحذفخیلی خوبه که خوش قولی . آفرین
پارت اولی بهتر بودا
همه میدونیم این فقط یه قصه است ولی یه کم آخه از خقیقت دور شد.به خصوص اینکه آخه با یه دزدی که آدم اینقدر فقیر نمیشه . حسابای بانک بابا رو که نزدن دیگه
کارت اعتباری خودت.
.....
بنفش هم بهت میادا.چه خوشگل شدی ماشالا
قشنگه. دنبال میکنیم
4 Sani: eb nadare, mam dial upim...:D
پاسخحذف4 Seti: zoodtar az in ke nemishe ke akhe!
4 Damandan: hazerit ghaboole joonam:D
4 Pardis: valla chi begam joonam!
4 Mohsen: che konim dige takhayoli minevisim...hala dobare miaramesh too vagheyat! sari nemishe baba, be khoda thinking:D mikhad!
4 Desi: jan? dare kojaro?!
4 Saviz: mashala enghad hamechi hesab ketab dare o ghanoon ke ba jaal kardan mishe harkari kard, mishe emza jal kard hesab bast..mishe kheili kara kard janam:D
amma bebakhshid dige door az vagheyate. dastane khob:D
Salam Veron jan :*
پاسخحذفSale no mobarak.
E, merci ta'rif kardi. Zogh kardam.
Rasti man ham kheili vaghte raftam Beta. Ama pas chera toonestam besazam? :-B
http://valerey.blogspot.com/
پاسخحذف1)in ke comment nadaare ta baz begam khob nayoomadi mash va ella davatet mikardam
2)enshalla ta 10 20 rooz dige dastaaneto mikhoonam baraat nazaramo to idt off mizaaram ta to ham javaabe ma ro dorosto hesaabi bedio mokhet bokhoore o hamishe har ja hastam baraam arezo khooshbakhti koni ;|)
20 rooz bad:
پاسخحذفkhoondam tamoom shod,faghat nafahmidam edamash sansoor shod ya hazf shod ya badan ina dish dish :D
albate to farhange man yeki ke ziaad hazm nemishe va az oon nazar ke bokhore to zooghet kheili masnooie mizane ;), maloome ke ziaadi englisit khooobe ketaab englisi ziad khondi, khord?
ta to baashi dige be man gire zaban farsi bedi (zaboon derazi)
سلام خانومی
پاسخحذفعیدت خیلی مبارک
داستانت رو هم خوندم
شبیه فیلم هندی ها شده بود
تیکه اولش قشنگتر و هیجان انگیز تر بود
اما خوب موفق باشی
این کامنت بلاگر به فاک دهندس
پاسخحذفراستی در باره ی اون داستانه
هیچی
.
4 22: azizam emrooz check kardam didam moshkeli nadare ba betta:D bebakhshid!
پاسخحذف4 MOhamad: khob commenting nabayad dashte bashe, chera? chon hal nadaram javab bedam..sadas..faghat ghor ghore toosh:D
too zoghamam nakhord, zaye shodi aya?!
4 Azar: dard o ranje adama shabihe film hendie dige joonam:X
4 FM: ba bozorgie khodet bebakhsh..sharmandatam..amma bebinam, ba firefox i ya IE? man ba firefox ba commenting e blogger moshkeli nadaram!
rajebe dastan chi mikhasti begi ke nagofti?!
:D khob in yeki edama ro zoo dbeneVCa lotfan khob? eidetam kolli happy bashe verooni jooniam
پاسخحذف