مامي: ميگم ورون، گوشي بابات خرابه، واسه تولدش يکي بخريم براش که دردار باشه، راحت بشه باهاش کار کرد که اينقدم هي تورو صدا نکنه همه چي رو توضيح بدي!
من: اوم، بذار ببينم، تولدش تقريبا 22 روز ديگه س، اوکي بخريم!!
دو ساعت بعد:
من: مامان، پايه اي فردا بريم علاءالدين واسه بابا گوشي بخريم؟!
چهارشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۵
سهشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۵
دوشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۵
تا حدودي ناراحتيم برطرف شده..اما هنوز تو شک(به ضم ش) م!
جريان از اين قراره که بنده تو موسسه کيش انگليسي ياد گرفتم. تقريبا 4 سال پيش يکي دو بار امتحان دادم( شبه تافل ) که برم اونجا تدريس کنم که خب نمره م به حد نصاب نرسيد! بنابراين بنده صبر کردم تا همين يکي دو ماه پيش! يه بار امتحان دادم نمره م کم شد و بعد بار دوم درست رو مرز نمره م اوني شد که بايد بشه..خانومه گفت ممکنه چند ماه طول بکشه تا مصاحبه بشي، اما يه هفته بعد زنگ زدن که بيا مصاحبه!
روز مصاحبه استرس داشتم، معمولا آدم آرومي م اما بعضي مواقع استرس پيدا ميکنم، که زود هم از بين ميره..يه آقاي دوست داشتني گردالي مهربون (اين عين جمله ايه که هر کي پرسيد کي باهات مصاحبه کرد گفتم!) باهام مصاحبه کرد و من يه کم دري وري جواب دادم و قبول شدم! و بهم گفتن در عرض 3 ساعت 100 هزار تومن به حساب موسسه واريز کن که انجام نموديم و بعدشم گفتن که 3 هفته هر روز از ساعت 9 تا 12 صبح مياين کلاس!
کلاسا شروع شد و همونطور که قبلا هم گفتم، من و دو سه تا از بچه ها هيچ سابقه تدريس ي نداشتيم! و واقعيت رو گفتيم!
حالا بماند که کلاساي همين آقاي دوست داشتني گردالي مهربون از خسته کننده ترين کلاسا بود، و يه روز رو ماها درست برعکس اون چيزي که هستيم لباس پوشيديم چون حاج آقا بايد ميومد تأييدمون مي کرد..همه اين مشکلات بماند...
روز demo شد و من نفر چهارمي بودم که روز آخر رفتم براي ارائه درس..به قول همون بچه هاي کلاس بنده يه چيزي بودم در حد perfect بدون حتي يه دونه اشتباه گرامري يا تلفظي که توي کلاسم همه بچه ها تو بحث شرکت کردن و همه چي عالي بود...اما بعدش همه چي عالي نشد..من رد شدم..
هنوز برامون demo brief نذاشتن که يه سري دري وري تحويلمون بدن، اما به جز مسأله سابقه تدريس هيچ دليلي نميتونه براي رد کردن من بياره..همون آقاهه که ديگه دوست داشتني گردالي مهربون نيست برام!
تو اين چند روز تو شک م...دوباره بايد يک ماه ديگه demo بديم، انگار تجربه پيدا ميکنيم تو يک ماه! از وضع روحيم نميگم براتون..گفتن نداره!
از همتون ممنونم..دلداري دادين..مهربوني کردين...ارزش داره برام! مرسي!
نيوشا پا ميشم ميام کله تو ميکنم ها! بس کن...بنويس دوباره آخه ديوونه!
بلاگ رولينگم فيلتره..لينک ها بمونه برا وقتي تونستم فيلترشو بردارم!
جريان از اين قراره که بنده تو موسسه کيش انگليسي ياد گرفتم. تقريبا 4 سال پيش يکي دو بار امتحان دادم( شبه تافل ) که برم اونجا تدريس کنم که خب نمره م به حد نصاب نرسيد! بنابراين بنده صبر کردم تا همين يکي دو ماه پيش! يه بار امتحان دادم نمره م کم شد و بعد بار دوم درست رو مرز نمره م اوني شد که بايد بشه..خانومه گفت ممکنه چند ماه طول بکشه تا مصاحبه بشي، اما يه هفته بعد زنگ زدن که بيا مصاحبه!
روز مصاحبه استرس داشتم، معمولا آدم آرومي م اما بعضي مواقع استرس پيدا ميکنم، که زود هم از بين ميره..يه آقاي دوست داشتني گردالي مهربون (اين عين جمله ايه که هر کي پرسيد کي باهات مصاحبه کرد گفتم!) باهام مصاحبه کرد و من يه کم دري وري جواب دادم و قبول شدم! و بهم گفتن در عرض 3 ساعت 100 هزار تومن به حساب موسسه واريز کن که انجام نموديم و بعدشم گفتن که 3 هفته هر روز از ساعت 9 تا 12 صبح مياين کلاس!
کلاسا شروع شد و همونطور که قبلا هم گفتم، من و دو سه تا از بچه ها هيچ سابقه تدريس ي نداشتيم! و واقعيت رو گفتيم!
حالا بماند که کلاساي همين آقاي دوست داشتني گردالي مهربون از خسته کننده ترين کلاسا بود، و يه روز رو ماها درست برعکس اون چيزي که هستيم لباس پوشيديم چون حاج آقا بايد ميومد تأييدمون مي کرد..همه اين مشکلات بماند...
روز demo شد و من نفر چهارمي بودم که روز آخر رفتم براي ارائه درس..به قول همون بچه هاي کلاس بنده يه چيزي بودم در حد perfect بدون حتي يه دونه اشتباه گرامري يا تلفظي که توي کلاسم همه بچه ها تو بحث شرکت کردن و همه چي عالي بود...اما بعدش همه چي عالي نشد..من رد شدم..
هنوز برامون demo brief نذاشتن که يه سري دري وري تحويلمون بدن، اما به جز مسأله سابقه تدريس هيچ دليلي نميتونه براي رد کردن من بياره..همون آقاهه که ديگه دوست داشتني گردالي مهربون نيست برام!
تو اين چند روز تو شک م...دوباره بايد يک ماه ديگه demo بديم، انگار تجربه پيدا ميکنيم تو يک ماه! از وضع روحيم نميگم براتون..گفتن نداره!
از همتون ممنونم..دلداري دادين..مهربوني کردين...ارزش داره برام! مرسي!
نيوشا پا ميشم ميام کله تو ميکنم ها! بس کن...بنويس دوباره آخه ديوونه!
بلاگ رولينگم فيلتره..لينک ها بمونه برا وقتي تونستم فيلترشو بردارم!
چهارشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۵
یکشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۵
شنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۵
پنجشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۵
چهارشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۵
سهشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۵
دوشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۵
مامان بزرگه( مامان بابا ) گوشاش سنگینه..اما انگار وقتی به نفعشه ناجور تیز میشه!!
پارسال وقتی اصفهان بودم، داشتم واسه عموم توضیح می دادم که آره میخوام برم زمزم کارآموزی..برگشت یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت که: زنجان میخوای بری چیکار؟!!
در همین راستا..اصفهان که بودیم به مامانم میگهه: میدونی زن این پسر همسایه که تازه باهم ازدواج کردن چیکاره س؟! پاسدار ه!!(همون پرستار)
در ضمن..والده محترم بابایی بسیار فوضول می باشد..تو اتاق داری لباس عوض میکنی، نگات میفته تو آینه، لخت لخت خودتو تماشا میکنی..راه میری..قر میدی..یهو سرتو بر میگردونی میبینی وایساده داره نگات میکنه!!!
پارسال وقتی اصفهان بودم، داشتم واسه عموم توضیح می دادم که آره میخوام برم زمزم کارآموزی..برگشت یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت که: زنجان میخوای بری چیکار؟!!
در همین راستا..اصفهان که بودیم به مامانم میگهه: میدونی زن این پسر همسایه که تازه باهم ازدواج کردن چیکاره س؟! پاسدار ه!!(همون پرستار)
در ضمن..والده محترم بابایی بسیار فوضول می باشد..تو اتاق داری لباس عوض میکنی، نگات میفته تو آینه، لخت لخت خودتو تماشا میکنی..راه میری..قر میدی..یهو سرتو بر میگردونی میبینی وایساده داره نگات میکنه!!!
یکشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۵
جمعه، آبان ۱۹، ۱۳۸۵
سفرنامه اصفهان:
صب که کلاس بودم. بعد از کلاس بدو بدو رفتم بيهقي بليط گرفتم و بدو بدو رفتم خونه..تا بشه ظهر که راه بيفتيم بريم نصف جهون!
مامان خانوم م نقطه ضعف گير آورده بود تا يه چيزي ميگفتم زرتي ميگفت: بر ميگردم، نميام باهات ها!
در طي سفر ما يه پسري بود که بعد ها فهميديم ازدواج کرده اما به خدا واقعا بچه بود، 23 سالش بود..عضو يکي از اين گروههاي گلد کوئيست بود..بعدش اين يعني از وقتي سوار اتوبوس شد با اين موبايل کوفتي ش حرف زد تا ما رسيديم...يه سري هم مردي که کنارش نشسته بود رو گرفته بود به حرف..انقدم بلند حرف ميزد! من تا چشام مي افتاد رو هم اين داد ميزد: آقا من واقعا شرمنده م ها! حرف ميزنم شما هم اعصابتون ناراحته...اي الهي بميري!! بيچاره زنش!!
يه تيکه به ماماني گفتم منتوس ميخواي؟ با سر اشاره کرد که آره..منم يه منتوس در آوردم گذاشتم تو دهن خودم..نميدونم چرا اصلا يادم نبود مامي م ميخواد..بعد 10 دقيقه ميگه مرسي از منتوس...سر جريان آدامس هم همين بود! فک کنم زيادي تو عالم رمانتيکي خودم بودم!!
ترمينال صفه رو کنده بودن عين گاگولا مونده بودم کدوم وري برم تاکسي بگيرم..که آخرش يه راهي پيدا شد و ما رفتيم به سلامتي!
رسيديم خونه عمه کوچيکه ديديم به به..خونه نيستن! پشت در مونديم؟ نه بابا! تا ورونيک هست کسي غم نداره..من کلي اونجا زندگي کردم کليد داشتم..خلاصه رفتيم خونه شون ريخت و پاش کرديم! بعد آماده شديم بريم خونه عموم اينا که سالگرد ازدواجشون بود!!
تا اين در کوچه خونه عموم اينارو وا کردم( کليد اينم داشتم!) ديدم يکي از پنجره همچين گفت وااااي! من يه نگاه انداختم بالا ديدم بله عمه کوچيکه س..آروم گفتم هيس!! صدات در نياد وگرنه چشاتو در ميارم..(چقد بي تربيت!) بعدشم رفتيم بالا و درو وا کرديم و با صداي انکر الاصوات م داد زدم سلام!! قيافه همه ديدني بود..زن عموم و عمه بزرگه و بابا بزرگم داشتن هاي هاي اشک مي ريختن..نه که من صد سال بود اونجا نرفته بودم!!( خوبه 1 ماه پيش اونجا بودم آ!) خلاصه کلي خنديديم!!
بعدشم شام و ويسکي و حرف و مسخره بازي و اينا!!
فرداش که بشه چهارشنبه بنده حضور چشمگيري داشتم در مراسم رژه مشعل بازيهاي آسيايي دوحه..بدين صورت که رفتم وايسادم علاف شدم تا اين بياد و بره و اينا! جاي شما خالي...خانوم آيلين ميليکيان مربي تيم ملي بسکتبال بانوان يه تيکه کوچه کليساي وانک رو از سر کوچه به سمت خيابون نظر تا چهارراه خاقاني دويد..بالاخره ارمني بود و آشنا و فاميل و مامان دوستم و بنده کلي افتخار نمودم!!
عصرشم صفايي داديم به سر و صورت و با دوست جون و دوست جونش راهي تريا آني شديم!! بعدشم هي خيابونا رو ويراژ داديم و پسر بازي کرديم! البته از بي عرضگي مون و اينکه صاحب ماشينه متأهل بود رعايت کرديم و شماره رد و بدل نشد به هيچ وجه!
شبشم زود خوابيدم چون داشتم جسد وار بر ميگشتم خونه!!
پنجشنبه هم تقريبا 12 و اينا پيش به سوي تهران شديم همراه عمه کوچيکه و شوهرش..من و مامانم دم به دقيقه از جامون کنده مي شديم چون شوهر عمه ه با 160، 170 تا ميرفت بعد ميرسيد به 1 متري تريلي جلويي ترمز مي کرد!! ناهار هم تو رستوران آفتاب خورديم تو مجتمع توريستي مهتاب که جا داره تشکر کنم به چند دليل: فوق العاده تميز بود..آهنگ علي اصحابي رو پخش ميکرد( به خدا جهنم م جايي واسه تو نداره..) بعدشم غذاها خوشمزه بود..مخصوصا سالاداش..بوي بد هم نمي اومد از هيچ جا! کلي م پسر خوشگل بود اونجا!! آنتن دهي موبايل هم عالي بود..
عصرم که رسيديم من به دو رفتم حموم و مراسم آماده شدن و اينا، شب پارتي دعوت بودم..کلي هم ودکا خورديم!! (نکنه من الکلي ام؟!) کلي قر داديم و رقصيديم و بنده در سمت دلقک مجلس کلي بازار گرمي کردم و همه انگار رفته باشن از اين برنامه هاي خنده دار هر هر مي خنديدن!! ايول به خودم!
شب هم تقريبا 2 رسيديم خونه و خسته و کوفته تا صب لرزيدم!!
چه پست درازي..عادت نداشتين نه؟
صب که کلاس بودم. بعد از کلاس بدو بدو رفتم بيهقي بليط گرفتم و بدو بدو رفتم خونه..تا بشه ظهر که راه بيفتيم بريم نصف جهون!
مامان خانوم م نقطه ضعف گير آورده بود تا يه چيزي ميگفتم زرتي ميگفت: بر ميگردم، نميام باهات ها!
در طي سفر ما يه پسري بود که بعد ها فهميديم ازدواج کرده اما به خدا واقعا بچه بود، 23 سالش بود..عضو يکي از اين گروههاي گلد کوئيست بود..بعدش اين يعني از وقتي سوار اتوبوس شد با اين موبايل کوفتي ش حرف زد تا ما رسيديم...يه سري هم مردي که کنارش نشسته بود رو گرفته بود به حرف..انقدم بلند حرف ميزد! من تا چشام مي افتاد رو هم اين داد ميزد: آقا من واقعا شرمنده م ها! حرف ميزنم شما هم اعصابتون ناراحته...اي الهي بميري!! بيچاره زنش!!
يه تيکه به ماماني گفتم منتوس ميخواي؟ با سر اشاره کرد که آره..منم يه منتوس در آوردم گذاشتم تو دهن خودم..نميدونم چرا اصلا يادم نبود مامي م ميخواد..بعد 10 دقيقه ميگه مرسي از منتوس...سر جريان آدامس هم همين بود! فک کنم زيادي تو عالم رمانتيکي خودم بودم!!
ترمينال صفه رو کنده بودن عين گاگولا مونده بودم کدوم وري برم تاکسي بگيرم..که آخرش يه راهي پيدا شد و ما رفتيم به سلامتي!
رسيديم خونه عمه کوچيکه ديديم به به..خونه نيستن! پشت در مونديم؟ نه بابا! تا ورونيک هست کسي غم نداره..من کلي اونجا زندگي کردم کليد داشتم..خلاصه رفتيم خونه شون ريخت و پاش کرديم! بعد آماده شديم بريم خونه عموم اينا که سالگرد ازدواجشون بود!!
تا اين در کوچه خونه عموم اينارو وا کردم( کليد اينم داشتم!) ديدم يکي از پنجره همچين گفت وااااي! من يه نگاه انداختم بالا ديدم بله عمه کوچيکه س..آروم گفتم هيس!! صدات در نياد وگرنه چشاتو در ميارم..(چقد بي تربيت!) بعدشم رفتيم بالا و درو وا کرديم و با صداي انکر الاصوات م داد زدم سلام!! قيافه همه ديدني بود..زن عموم و عمه بزرگه و بابا بزرگم داشتن هاي هاي اشک مي ريختن..نه که من صد سال بود اونجا نرفته بودم!!( خوبه 1 ماه پيش اونجا بودم آ!) خلاصه کلي خنديديم!!
بعدشم شام و ويسکي و حرف و مسخره بازي و اينا!!
فرداش که بشه چهارشنبه بنده حضور چشمگيري داشتم در مراسم رژه مشعل بازيهاي آسيايي دوحه..بدين صورت که رفتم وايسادم علاف شدم تا اين بياد و بره و اينا! جاي شما خالي...خانوم آيلين ميليکيان مربي تيم ملي بسکتبال بانوان يه تيکه کوچه کليساي وانک رو از سر کوچه به سمت خيابون نظر تا چهارراه خاقاني دويد..بالاخره ارمني بود و آشنا و فاميل و مامان دوستم و بنده کلي افتخار نمودم!!
عصرشم صفايي داديم به سر و صورت و با دوست جون و دوست جونش راهي تريا آني شديم!! بعدشم هي خيابونا رو ويراژ داديم و پسر بازي کرديم! البته از بي عرضگي مون و اينکه صاحب ماشينه متأهل بود رعايت کرديم و شماره رد و بدل نشد به هيچ وجه!
شبشم زود خوابيدم چون داشتم جسد وار بر ميگشتم خونه!!
پنجشنبه هم تقريبا 12 و اينا پيش به سوي تهران شديم همراه عمه کوچيکه و شوهرش..من و مامانم دم به دقيقه از جامون کنده مي شديم چون شوهر عمه ه با 160، 170 تا ميرفت بعد ميرسيد به 1 متري تريلي جلويي ترمز مي کرد!! ناهار هم تو رستوران آفتاب خورديم تو مجتمع توريستي مهتاب که جا داره تشکر کنم به چند دليل: فوق العاده تميز بود..آهنگ علي اصحابي رو پخش ميکرد( به خدا جهنم م جايي واسه تو نداره..) بعدشم غذاها خوشمزه بود..مخصوصا سالاداش..بوي بد هم نمي اومد از هيچ جا! کلي م پسر خوشگل بود اونجا!! آنتن دهي موبايل هم عالي بود..
عصرم که رسيديم من به دو رفتم حموم و مراسم آماده شدن و اينا، شب پارتي دعوت بودم..کلي هم ودکا خورديم!! (نکنه من الکلي ام؟!) کلي قر داديم و رقصيديم و بنده در سمت دلقک مجلس کلي بازار گرمي کردم و همه انگار رفته باشن از اين برنامه هاي خنده دار هر هر مي خنديدن!! ايول به خودم!
شب هم تقريبا 2 رسيديم خونه و خسته و کوفته تا صب لرزيدم!!
چه پست درازي..عادت نداشتين نه؟
دوشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۵
یکشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۵
شنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۵
من تقی هستم، 26 سالمه، 3 سال سابقه تدریس دارم تو موسسه شکوه.
من غلام هستم، 30 سالمه، تو دانشگاه تدریس کردم، خصوصی تدریس کردم، تو فلان کارخونه هم مدیر مکاتبات خارجی هستم.
من شمسی هستم، 45 ساله، تدریس خصوصی و تدریس تو موسسه سفیر داشتم.
من مهین هستم، 20 سالمه، 2 ساله تدریس خصوصی میکنم.
من کسری هستم، 25 سالمه، تو یه مدرسه راهنمایی ندریس می کنم، شاگرد خصوصی هم دارم.
من سوسن هستم، 29 سالمه، مدرس بچه ها هستم تو آموزشگاه های مختلف.
من ورونیک هستم، 22 سالمه، سابقه تدریس ندارم!!!
اینایی که اینقد مغرور و افاده ای هستن و سابقه تدریس دارن دیگه چرا اومدن آموزش ببینن؟!
من غلام هستم، 30 سالمه، تو دانشگاه تدریس کردم، خصوصی تدریس کردم، تو فلان کارخونه هم مدیر مکاتبات خارجی هستم.
من شمسی هستم، 45 ساله، تدریس خصوصی و تدریس تو موسسه سفیر داشتم.
من مهین هستم، 20 سالمه، 2 ساله تدریس خصوصی میکنم.
من کسری هستم، 25 سالمه، تو یه مدرسه راهنمایی ندریس می کنم، شاگرد خصوصی هم دارم.
من سوسن هستم، 29 سالمه، مدرس بچه ها هستم تو آموزشگاه های مختلف.
من ورونیک هستم، 22 سالمه، سابقه تدریس ندارم!!!
اینایی که اینقد مغرور و افاده ای هستن و سابقه تدریس دارن دیگه چرا اومدن آموزش ببینن؟!
جمعه، آبان ۱۲، ۱۳۸۵
چهارشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۵
دختره: آقای دکتر، این صابون چای که دادین هر وقت میزنم به دستام پوسته پوسته میشه! آخه من اصلا صابون نمی زنم به دستام.
دکتره: ببخشید دخترم، وقتی دستات کثیف میشه چیکار میکنی پس؟!
دختره: هیچی، زیر آب زیاد دستامو می سابم به هم!
دکتره: خب حالا، اون صابون چای که داده بودم برای جوشای صورتته، نه واسه دستات عزیزم!
دکتره: ببخشید دخترم، وقتی دستات کثیف میشه چیکار میکنی پس؟!
دختره: هیچی، زیر آب زیاد دستامو می سابم به هم!
دکتره: خب حالا، اون صابون چای که داده بودم برای جوشای صورتته، نه واسه دستات عزیزم!
اشتراک در:
پستها (Atom)