چهارشنبه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۵

ورون میره مرخصی...ببخشید دیگه...دست و دلم به نوشتن نمیره واقعا!!!
دلم از بی معرفتی خیلی ها پره...
کاش الآن 1 سال بعد بود...کاش!

دکتر روانپزشک یا روانشناس یا مشاور خوب سراغ ندارین که پول نگیره برا ویزیت؟!

دوشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۵

دلم واسه محسن چاوشی سوخت... خیلی دوسش دارم این بشر رو..صداش یه آرامش خاصی بهم میده...
چلچراغ باهاش مصاحبه کرده..به بیچاره یه بلیط ندادن فیلمی رو که توش خونده بره ببینه... حالا بماند با چه وضعی آهنگارو سساخته و ضبط کرده!!!

یکشنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۵

بر و بچ امروز بازی درن..دارم میرم تشویق..اگه ببرن میرن فینال..لیگ دسته 1 بسکتبال..کم افتخاری نیست!

جمعه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۵

غرض میکنیم شماها هم پولدارین..هم دست و دلباز..هم مهربون...!
واسه من گوشی موبایل چی می خریدین؟!
جواب بدین بعد تو کامنت دونی بخونین که من واستون چه گوشی می خریدم؟!

پنجشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۵

فقط این...روزمو ساختی جونم...

سه‌شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۵

تنها چیزی که دارم بهش فک میکنم رفتن ه..مهاجرت..
اون راهی رو هم که سراغ دارم تا مقصد تقریبا یک سال طول میکشه..یه پاسپورت بدون مهر، گواهی مسیحیت، و یه آدم دلسوز اونور دنیا!!!
اینا کاری نداره..فدای سرم 5000 دلار هم باید بدم میدم..شده خودمو می فروشم...
شنیدین میگن هر کی واسه هر کاری عجله داشته باشه نفر آخره که اون کارو میکنه؟
حالا حکایت منه..7 سالی میشه که زمزمه ش همه جا هست که ورونیک میخواد بره، ورونیک میخواد بره..

عموم و هیچوقت به خاطر کاری که کرد نمی بخشم..سالهی قبل..تقریبا 14 سال قبل..مامان و بابا رفتن آمریکا..اون موقع مث الآن شرایط سخت نیود...بعد برگشت راحت میشد کارای من 9 ساله و اریک 14 ساله رو راس و ریس کرد و فرستاد..اما عمو همه چی رو خراب کرد..تو گوش بابا خوند و خوند تا راضیش کرد که نفرسته مدارک مارو..که ایران بهتره..که بچه ها اینجا خوب رشد میکنن..عموم..کسی که الآن میگه پسرم اگه بخواد 15 میلیون براش ودیعه میذارم و هر طور شده ظرف 1 ماه از ایران میبرمش..کسی که وقتی میدونست من موبایل میخوام خطی رو که برای پسرش خریده بود و خاک میخوردو یه تعارف نزد..کسی که وقتی خط خریدم گوشی خودشو که بنجل شده بود گفت وردار ولی پسرش از دبی برای خودش دبلیو 800 آورد که سه ماه بعدش فروخت..
دوسش دارم..عمومه...بلده چطوری با مردم کثیف مث خودشون تا کنه..بلده وقتی سرشو کلاه میذارن برعکس عمل کنه..اما نمیبخشمش..اگه حرف نمیزد..اگه بابامو منصرف نمیکرد من الآن اصلا فارسی بلد نبودم حرف بزنم..

الآن تقصیر من نیست که نمیتونم به هر آگهی اعتماد کنم..تقصیر من نیست که دانشگاه بازی در میاره و ثبت نامم نمیکنه...تقصیر من نیست که وضعم اینطوریه...من یک درصد این زندگی رو هم نمیخوام..نمیخوام..نمیخوام!!

اما من میرم..میبینین که میرم..و به اون چیزایی که میخوام میرسم..این خط این نشون..

پ.ن: فشار مامانم بیشتر شده..غیبت هی وقت و بی وقت منو بپذیرید..
پ.ن.ن: پست های بعدی یه داستان خواهد بود که نویسنده ش خودمم...حسودی م شد به نیوشا..هر چند..خودم تو بلاگ قبلی یه داستان نوشته بودم..

دوشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۵

انقد دلم میخواد دوباره برم دانشگاه..
یادش بخیر..کلاس دودر می کردیم..صبا واسه اتوبوس خودمونو جر می دادیم..
دوس دارم باز شب امتحان تا کله سحر بشینم خرخونی کنم..
اما دوس ندارم این کنکور لعنتی رو بدم..دوس ندارم!!!


ديگر تمام شد..نگراني بي حد و اندازه ام را ميگويم..مهرباني دلسوزانه تر از مادر را، دلواپسي ها را..

ديگر تمام شد همه آن توروخدا مواظب خودت باش تو جاده ها، همه آن برو دکتر ها، همه آن الهي بميرم ها..

به درک..هر کسي هر طور دلش ميخواهد زندگي کند..مگر من مادرشم يا دايه مهربانتر از نميدانم چه..

به اينجايم رسيد ديگر (همان زير گلو را ميگويم!) ..خسته شده ام..هيچ کسي قدر نمي داند، آخرش هم متهم مي شوي به بي معرفتي و دوست بد بودن.. بس است هر چقدر ناز کشيدم..!

يک مقدار سنگدلي بد چيزي نيست..يک مقدار خشک بودن..به روي هر کسي مي خندي مي آيد سواري ميگيرد!

شنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۵

جایی رو میشناسین تو تهران کتاب کرایه بده!؟ ارزون بگیره ها...!!!

جمعه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۵

آقای صدا و سیمای بسیار غیر محترم:

شما خجالت نکشیدی سریال مستانه رو همزمان با سریال محبوب جواهری در قصر نشون دادی که من نتونم یانگوم رو ببینم؟!

الهی درد بگیری!

پنجشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۵

دیوانه دیدید؟ خب خوشبختم..من ورونیک شون هستم!!!

می شینم یه جریانی رو که قراره پیش بیاد رو، حالا هر طوری که باید پیش بیاد خوب یا بد..حلاجیش میکنم..بعد مثلا چیزای بد توش رو..مثلا دعواشو..یا جایی که قراره کار به نفع من پیش نره رو قشنگ تو ذهن خودم مجسم میکنم..بعد براش قشنگ یه گزارش آماده میکنم که بیارمش تو بلاگ!!!

خداییش عقلم پاره سنگ بر میداره!!!

چهارشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۵

بر و بچ والن همگی مبارک..
جواب کامنت ها تو خود کامنت دونی من خواهد بود...اوکی؟!

سه‌شنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۵

اریک رفته کچل کرده..انقدم ناز شده که خد ا میدونه..
برگشته خونه میگه ورون هر چی ژل و تافت دارم مال تو!!!
من مرده این دستو دلبازیشم به خدا!

شنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۵

در یک اقدام ناگهانی امروز یه مانتو کتون خریدم و یه چیزی شبیه پالتو...
از ظهر به اینورم دارم قربون صدقه پستی بلندی های بدنم میرم ....
اینم بگم که از فروشگاه کندلوس تو میدون 7 تیر خریدم که حراج بود... یعنی اینا انقدر پرسنلشون خوش برخورد ن..انقدر آدمای خوبین که حد نداره!
بنده هم باز یک عدد فروشنده دیدم و عنان دل بر کف دادم و از این صوبتا..کسی میشناستشون؟!

بهم پول ندادن آ...اما من وظیفه درم تبلیغ کنم...از کندلوس خرید کنید..مانتو، پالتو، کفش، کیف، روسری، شلوار

جمعه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۵

ورون خیلی خسته س..
ورون بلاتکلیف ه..
ورون نمیدونه چیکار باید بکنه..
ورون مونده سر دوراهی که نه..چند راهی..
ورون یه جورایی غم داره..
ورون نمیدونه هدفش چیه..
ورون انگیزه نداره..
ورون خیلی ضعیف شده..
ورون دست رو هر چی میذاره خاکستر میشه..
ورون نمیدونه چشه..

ورون اما، یه دنیا دوستای خوب داره که واشو دارن!

چهارشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۸۵

ورون سالمه...خودمم!!!!
میام..کامپیوترمو تازه آوردم خونه...
یه کاری باید جور شه دعا کنین جور شه...زیاد بیام!!!